حصار تنهایی من پارت ۴۷
#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۷
با تعجب بهش نگاه کردم. گفت: ظاهرا ایشون به شما چیزی نگفتن درسته؟ ...ولی ایشون فقط بخاطر شما راضی به این ازدواج نمی شدن و از یه طرف دیگه می گفتن هنوز طلاق نگرفته. من بهش گفتم مشکل طلاق حله. فقط می موند شما که بازم قبول نکرد باهاتون صحبت کنه چون می ترسید از نظر روحی لطمه بخورید. چند دفعه بهش اصرار کردم بذارید خودم باهاش صحبت کنم، اون دیگه بزرگ شده عاقل و فهمیده ست. شرایط شما رو درک میکنه. بازم قبول نکرد و به خاطر همین اصرار های من استعفای خودشو نوشت ...خیلی خواهش کردم که این کارو نکنه اما بی فایده بود اومدم دم خونتون شاید شما رو ببینم با خودتون صحبت کنم که نبودید. وقتی هم اومدید مادرتون نذاشت ...این حرفا رو الان بهتون میزنم که راجع بهش فکر کنید، که هر وقت ایشون بهوش اومدن، بدون اینکه نگران شما باشه با من ازدواج کنن.
از دست حرفاش اونقدر عصبانی بودم که دلم می خواست بیمارستانو رو سرش خراب کنم. ایستادم انگشت اشارمو به طرف مامانم گرفتم وگفتم: نگاش کن؟ عین یه تیکه گوشت رو تخت افتاده. من امید ندارم تا یک دقیقه دیگه زنده باشه، اونوقت شما این جا نشستید دارید برای آینده ی خودتون نقشه می کشید... یعنی تو به اندازه سنت شعور نداری که بفهمی الان وقت گفتن این حرفا نیست؟ ... اگه قراربود مادرم چیزی در مورد شما به من بگه حتما می گفت، لابد صلاح ندونسته که چیزی نگفته.
اونم ایستاد و گفت: خانم! به من توهین نکنید. من فقط خواستم بدونید که...
- خفه شو ...قبل از اینکه بگم بندازنتون بیرون ....راهتو بکش و برو !
فکر کنم صدام به اندازه ای بلند بود که نوید و یه پرستار اومدن طرفم. پرستاره گفت:چه خبرتونه خانم؟ ...اینجا مریض خوابیده.
- ببخشید خانم معذرت میخوام.
نوید به ستوده نگاه کرد و گفت: بهتر نیست دیگه تشریف ببرید؟
- می تونم بپرسم شما کی هستید؟
با همون عصبانیت گفتم: برادرمه !!
نوید نگام کرد اما من به نگاش توجه نکردم و به ستوده نگاه می کردم که گفت: تمام هزینه بیمارستانو میدم.
- من احتیاجی به صدقه ندارم....حتی اگه شده میرم گدایی می کنم ولی از کسی پول نمی گیرم... خوش اومدید.
با تعجب بهش نگاه کردم. گفت: ظاهرا ایشون به شما چیزی نگفتن درسته؟ ...ولی ایشون فقط بخاطر شما راضی به این ازدواج نمی شدن و از یه طرف دیگه می گفتن هنوز طلاق نگرفته. من بهش گفتم مشکل طلاق حله. فقط می موند شما که بازم قبول نکرد باهاتون صحبت کنه چون می ترسید از نظر روحی لطمه بخورید. چند دفعه بهش اصرار کردم بذارید خودم باهاش صحبت کنم، اون دیگه بزرگ شده عاقل و فهمیده ست. شرایط شما رو درک میکنه. بازم قبول نکرد و به خاطر همین اصرار های من استعفای خودشو نوشت ...خیلی خواهش کردم که این کارو نکنه اما بی فایده بود اومدم دم خونتون شاید شما رو ببینم با خودتون صحبت کنم که نبودید. وقتی هم اومدید مادرتون نذاشت ...این حرفا رو الان بهتون میزنم که راجع بهش فکر کنید، که هر وقت ایشون بهوش اومدن، بدون اینکه نگران شما باشه با من ازدواج کنن.
از دست حرفاش اونقدر عصبانی بودم که دلم می خواست بیمارستانو رو سرش خراب کنم. ایستادم انگشت اشارمو به طرف مامانم گرفتم وگفتم: نگاش کن؟ عین یه تیکه گوشت رو تخت افتاده. من امید ندارم تا یک دقیقه دیگه زنده باشه، اونوقت شما این جا نشستید دارید برای آینده ی خودتون نقشه می کشید... یعنی تو به اندازه سنت شعور نداری که بفهمی الان وقت گفتن این حرفا نیست؟ ... اگه قراربود مادرم چیزی در مورد شما به من بگه حتما می گفت، لابد صلاح ندونسته که چیزی نگفته.
اونم ایستاد و گفت: خانم! به من توهین نکنید. من فقط خواستم بدونید که...
- خفه شو ...قبل از اینکه بگم بندازنتون بیرون ....راهتو بکش و برو !
فکر کنم صدام به اندازه ای بلند بود که نوید و یه پرستار اومدن طرفم. پرستاره گفت:چه خبرتونه خانم؟ ...اینجا مریض خوابیده.
- ببخشید خانم معذرت میخوام.
نوید به ستوده نگاه کرد و گفت: بهتر نیست دیگه تشریف ببرید؟
- می تونم بپرسم شما کی هستید؟
با همون عصبانیت گفتم: برادرمه !!
نوید نگام کرد اما من به نگاش توجه نکردم و به ستوده نگاه می کردم که گفت: تمام هزینه بیمارستانو میدم.
- من احتیاجی به صدقه ندارم....حتی اگه شده میرم گدایی می کنم ولی از کسی پول نمی گیرم... خوش اومدید.
۵.۷k
۱۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.