حصارتنهاییمن پارت

#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۶
نسترن که رفت پشت سرش نوید اومد کنارم ایستاد. بهش نگاه کردم. اونم نگام می کرد که گفتم: چرا عین مجسمه ابولهول منو نگاه می کنی؟ خب بشین!
 با یه لبخند نشست و گفت: سلام.
سرمو تکون دادم و گفتم: سلام .
 تو دستش نگاه کردم و گفتم: اینا چیه خریدی؟
 - ها؟!! اینا؟ اسنکه برات گرفتم ...می خوری که؟
لبخند زدم و گفتم: بدم نمیاد ...
یکی از اسنک ها رو برداشتم و گفتم: نوید داشتی میومدی یه ماشین مشکوک دم بیمارستان ندیدی؟
گفت: از نظر من هرچی ماشین دم بیمارستانه به غیر از آمبولانس، بقیه همه مشکوکه ..چطور؟ چیزی شده؟
 - نه نه ...همین طوری پرسیدم .
مشغول خوردن بودم که یکی گفت: سلام.
من و نوید نگاش کردیم. ستوده بود. یه تیپی هم کرده بود انگار اومده عروسی. اسنکو فرستادم تو معده وگفتم: سلام.
 - می تونم چند دقیقه وقت تونو بگیرم؟
 - بله بفرمایید...
 به نوید نگاه کرد و گفت: ترجیح میدم خصوصی صحبت کنیم.
 - اینجا غریبه ای نیست حرفتونو بزنید!
 - یه چیزی در مورد مادرتونه که فکر نکنم دلتون بخواد کسی بدونه .
 به نوید نگاه کردم. منظورم رو فهمید. بلند شد اسنکمو دادم دستش. رفت ته سالن نشست. آقای ستوده به شیشه نگاه کرد و گفت: حال مادرتون بهتر نشده؟
 - چرا خوبه فردا دیگه مرخصش می کنن ...می بریمش خونه .
روشو برگردوند طرف من، با یه لبخند گفت: زبون مادرتو به ارث بردی .
 یه صندلی بینمون خالی گذاشت و نشست : بابت اتفاقی که برای مادرتون افتاد واقعا متاسفم. امیدوارم هرچه زودتر حالش خوب بشه.
 - لطفا حرف آخرتونو اول بزنید.
 - بله فکر کنم اینجوری بهتر باشه...خوب از کجا شروع کنیم؟
 - از هر کجایی که می دونی زودتر تموم میشه.
 - باشه پس میرم سر اصل مطلب... ببینید خانم؟ من و مادرتون قرار بود ازدواج کنیم یعنی پیشنهاد ازدواج بهش داده بودم.
دیدگاه ها (۳)

#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۷با تعجب بهش نگاه کردم. گفت: ظاهرا ای...

ادامه پارت ۴۷ با حرص و عصبانیت از کنارمون رد می شد که گفتم: ...

#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۵ -کجا برم؟ اینا کین که تو میگی؟ بابا...

#کوتاه_نوشتهرگز فکر نکنید فلان مرحله زندگی بگذرد، همه چیز در...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط