حصار تنهایی من پارت ۴۵
#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۵
-کجا برم؟ اینا کین که تو میگی؟ بابا چرا با ما این کارو می کنی؟ چرا ما رو به حال خودمون نمی ذاری؟
- الان وقت این حرفا نیست... من که گفتم اگه پولو جور نکنم یه بلایی سرمون میارن.باید بری یه جای امن.
- من هیچ جا نمیرم ...تا زمانی که مادرم زنده ست پیشش می مونم.
رفتم بیرون و کفشمو پوشیدم بابام با التماس گفت: بچه بازی در نیار ...از کجا معلوم ستاره زنده بمونه؟ بیا جون خودتو نجات بده.
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: یه دور از جونم بگی بد نیست، مامان من زنده می مونه اگه تو نکشیش... مگه تو نمی گی دوستش داری؟ چرا یه بار نیومدی ببینی زنده است یا مرده؟
سریع از خونه زدم بیرون و تند تند راه می رفتم. بابام پشت سرم اومد و گفت: جرات نمی کنم پامو بذارم تو بیمارستان، از نسترن حالشو می پرسم ...بابا، آنی گوش کن. وایسا یه لحظه.
با عصبانیت گفتم: چیه؟ چی میگی؟ من خونه هیچ بنی بشری نمیرم فهمیدی؟
- اونا هر روز جلو بیمارستان کشیکتو میدن. دیدمشون... فکر کردی ولت می کنن؟ ...بهم گفتن اگه چهار میلیون ند ی دخترتم از دست میدی.
- برام مهم نیست ...بذار منو بکشن از دست تو و این زندگی کوفتی راحت بشم.
***
رفتم به بیمارستان. وقت ملاقت چند نفری اومدن و رفتن. نسترن هم اومد: سلام عزیزم!
- سلام.
کنارم روی صندلی نشست و گفت: حالش چطوره؟
- همون طوره، تغییری نکرده.
یه نفس بلندی کشیدم و گفتم: نسترن من می ترسم.
- از چی می ترسی؟ ایشاا... حالش خوب می شه ..آدم می شناسم دو سه سال تو کما بوده، به هوش اومده. مادر تو که الان فقط سه هفته است تو کماست.
بهش نگاه کردم وگفتم: منظورم این نیست...
با تعجب گفت : پس چی؟
با ترس گفتم: بابام امروز اومده بود خونه، گفت اونایی که با مامانم این کارو کردن... می خوان منم بکشن. می گفت اونا هر روز دم بیمارستان کشیک منم میدن.
- الکی میگه بابا ...لابد خواسته بترسوندت که پولو براش جور کنی.
- نه ...داشت التماسم می کرد برم یه جای امن ....نسترن من می ترسم.
نسترن دستامو گرفت و گفت: نترس عزیزم هیچ غلطی نمی تونن بکنن... مگه این شهر بی صاحبه هر کی هر کاری دلش خواست بکنه؟
موبایلش زنگ خورد. چند دقیقه ای حرف زد و قطع کرد و گفت: عزیزم منانه... باید برم کاری نداری؟
- نه ...
-مواظب خودت باش... نگران چیزی هم نباش ...کاری داشتی بهم زنگ بزن .
- باشه خداحافظ...
-کجا برم؟ اینا کین که تو میگی؟ بابا چرا با ما این کارو می کنی؟ چرا ما رو به حال خودمون نمی ذاری؟
- الان وقت این حرفا نیست... من که گفتم اگه پولو جور نکنم یه بلایی سرمون میارن.باید بری یه جای امن.
- من هیچ جا نمیرم ...تا زمانی که مادرم زنده ست پیشش می مونم.
رفتم بیرون و کفشمو پوشیدم بابام با التماس گفت: بچه بازی در نیار ...از کجا معلوم ستاره زنده بمونه؟ بیا جون خودتو نجات بده.
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: یه دور از جونم بگی بد نیست، مامان من زنده می مونه اگه تو نکشیش... مگه تو نمی گی دوستش داری؟ چرا یه بار نیومدی ببینی زنده است یا مرده؟
سریع از خونه زدم بیرون و تند تند راه می رفتم. بابام پشت سرم اومد و گفت: جرات نمی کنم پامو بذارم تو بیمارستان، از نسترن حالشو می پرسم ...بابا، آنی گوش کن. وایسا یه لحظه.
با عصبانیت گفتم: چیه؟ چی میگی؟ من خونه هیچ بنی بشری نمیرم فهمیدی؟
- اونا هر روز جلو بیمارستان کشیکتو میدن. دیدمشون... فکر کردی ولت می کنن؟ ...بهم گفتن اگه چهار میلیون ند ی دخترتم از دست میدی.
- برام مهم نیست ...بذار منو بکشن از دست تو و این زندگی کوفتی راحت بشم.
***
رفتم به بیمارستان. وقت ملاقت چند نفری اومدن و رفتن. نسترن هم اومد: سلام عزیزم!
- سلام.
کنارم روی صندلی نشست و گفت: حالش چطوره؟
- همون طوره، تغییری نکرده.
یه نفس بلندی کشیدم و گفتم: نسترن من می ترسم.
- از چی می ترسی؟ ایشاا... حالش خوب می شه ..آدم می شناسم دو سه سال تو کما بوده، به هوش اومده. مادر تو که الان فقط سه هفته است تو کماست.
بهش نگاه کردم وگفتم: منظورم این نیست...
با تعجب گفت : پس چی؟
با ترس گفتم: بابام امروز اومده بود خونه، گفت اونایی که با مامانم این کارو کردن... می خوان منم بکشن. می گفت اونا هر روز دم بیمارستان کشیک منم میدن.
- الکی میگه بابا ...لابد خواسته بترسوندت که پولو براش جور کنی.
- نه ...داشت التماسم می کرد برم یه جای امن ....نسترن من می ترسم.
نسترن دستامو گرفت و گفت: نترس عزیزم هیچ غلطی نمی تونن بکنن... مگه این شهر بی صاحبه هر کی هر کاری دلش خواست بکنه؟
موبایلش زنگ خورد. چند دقیقه ای حرف زد و قطع کرد و گفت: عزیزم منانه... باید برم کاری نداری؟
- نه ...
-مواظب خودت باش... نگران چیزی هم نباش ...کاری داشتی بهم زنگ بزن .
- باشه خداحافظ...
۸.۲k
۱۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.