پارت : ۶۳
کیم یوری ۹ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۸:۱۵
یوری گفت:
+یه انتقال.
یه جابهجایی.
یه فرار بیرد.
ما میریم به یه لوکیشن جدید،
یه ویلا توی کوههای سیرا نوادا.
هیچکس اونجا رو نمیشناسه.
هیچکس اونجا دنبال چهره نمیگرده.
فقط نقشهها اونجا نفس میکشن.
تهیونگ گفت:
ــ و من؟
من باهات میام؟
یا باید بمونم و نقش محافظ رو بازی کنم؟
یوری نگاهش کرد.
اون نگاه،
نه سرد بود،
نه گرم،
یه چیزی بین مرگ و زندگی.
+تو با من میای.
ولی نه بهعنوان عاشق، ( یوری داره مث سگ دروغ میگه )
بهعنوان سایه.
چون اگه یه روز،
من افتادم،
تو باید نقشه رو ادامه بدی.
ــ و اگه یه روز،
من افتادم؟
+ شروع میکنم به گرفتن انتقامت
با چمدونهایی که پر از مدارک، اسلحه، و خاطره بودن،
با نقابی که حالا دیگه فقط یه پوشش نبود،
با زنی که همه میخواستن ببیننش،
ولی هیچکس نمیتونست لمسش کنه،
حرکت کردن.
ماشینها توی تاریکی پیچیدن،
رسانهها جا موندن،
دشمنها گیج شدن،
و یوری،
بیچهرهتر از همیشه،
قویتر از همیشه،
توی دل کوهها ناپدید شد.
کوههای راکی، با قلههای برفی و جنگلهای انبوه، مثل یه پناهگاه بودن.
نه فقط از خطر،
از خاطره.
از گذشته.
کلبهای چوبی وسط درختها، با پنجرههایی که رو به مه باز میشدن،
با بخاری هیزمی،
با فرشهای دستبافت،
و با سکوتی که از جنس آرامش بود،
نه از جنس ترس.
یوری و تهیونگ رسیدن.
نه با ماشینهای ضدگلوله،
با یه وانت قدیمی که بوی چوب و قهوه میداد.
تهیونگ در رو باز کرد، یوری وارد شد.
چشمهاش چرخیدن،
نه دنبال دوربین،
دنبال نفس.
+ اینجا...
واقعاً امنه.
ــاینجا،
واقعاً مال ماست.
اون هفته،
هیچکس دنبال نقاب نبود.
هیچکس دنبال چهره نبود.
هیچکس دنبال یوری نبود.
رسانهها خسته شده بودن.
دشمنها گیج شده بودن.
و دنیا،
برای چند روز،
فراموش کرده بود که یه زن بیچهره،
داره نقشهی جهان رو میکشه.
صبحها، یوری با موهای باز، کنار پنجره مینشست،
با یه فنجون قهوه،
با یه نگاه خیره به مه.
تهیونگ براش صبحونه درست میکرد ، تخممرغ نیمپز، نون تست، و یه لیوان آب پرتقال.
نه از روی وظیفه،
از روی عشق.
ظهرها، با هم توی جنگل قدم میزدن.
دست توی دست،
نه برای محافظت،
برای لمس.
شبها، کنار بخاری مینشستن.
یوری سرش رو میذاشت روی شونهی تهیونگ،
و تهیونگ،
با انگشتهاش،
موهاش رو نوازش میکرد.
یه شب، یوری گفت:
+میدونی تهیونگ،
من هیچوقت فکر نمیکردم بتونم یه هفته بدون نقشه زندگی کنم.
بدون رمز،
بدون نقاب،
بدون ترس،
و فقط کنار تو.
ــ و حالا،
میخوای برگردی؟
یا بمونی؟
+من همیشه برمیگردم.
چون نقشهها،
بخشی از منه.
ولی حالا،
میدونم که یه بخشی از من،
فقط برای توئه.
فقط برای این کلبه.
فقط برای این هفته.
ــ پس بذار این هفته،
یه عمر باشه.
نه توی تقویم،
توی خاطره.
یوری گفت:
+یه انتقال.
یه جابهجایی.
یه فرار بیرد.
ما میریم به یه لوکیشن جدید،
یه ویلا توی کوههای سیرا نوادا.
هیچکس اونجا رو نمیشناسه.
هیچکس اونجا دنبال چهره نمیگرده.
فقط نقشهها اونجا نفس میکشن.
تهیونگ گفت:
ــ و من؟
من باهات میام؟
یا باید بمونم و نقش محافظ رو بازی کنم؟
یوری نگاهش کرد.
اون نگاه،
نه سرد بود،
نه گرم،
یه چیزی بین مرگ و زندگی.
+تو با من میای.
ولی نه بهعنوان عاشق، ( یوری داره مث سگ دروغ میگه )
بهعنوان سایه.
چون اگه یه روز،
من افتادم،
تو باید نقشه رو ادامه بدی.
ــ و اگه یه روز،
من افتادم؟
+ شروع میکنم به گرفتن انتقامت
با چمدونهایی که پر از مدارک، اسلحه، و خاطره بودن،
با نقابی که حالا دیگه فقط یه پوشش نبود،
با زنی که همه میخواستن ببیننش،
ولی هیچکس نمیتونست لمسش کنه،
حرکت کردن.
ماشینها توی تاریکی پیچیدن،
رسانهها جا موندن،
دشمنها گیج شدن،
و یوری،
بیچهرهتر از همیشه،
قویتر از همیشه،
توی دل کوهها ناپدید شد.
کوههای راکی، با قلههای برفی و جنگلهای انبوه، مثل یه پناهگاه بودن.
نه فقط از خطر،
از خاطره.
از گذشته.
کلبهای چوبی وسط درختها، با پنجرههایی که رو به مه باز میشدن،
با بخاری هیزمی،
با فرشهای دستبافت،
و با سکوتی که از جنس آرامش بود،
نه از جنس ترس.
یوری و تهیونگ رسیدن.
نه با ماشینهای ضدگلوله،
با یه وانت قدیمی که بوی چوب و قهوه میداد.
تهیونگ در رو باز کرد، یوری وارد شد.
چشمهاش چرخیدن،
نه دنبال دوربین،
دنبال نفس.
+ اینجا...
واقعاً امنه.
ــاینجا،
واقعاً مال ماست.
اون هفته،
هیچکس دنبال نقاب نبود.
هیچکس دنبال چهره نبود.
هیچکس دنبال یوری نبود.
رسانهها خسته شده بودن.
دشمنها گیج شده بودن.
و دنیا،
برای چند روز،
فراموش کرده بود که یه زن بیچهره،
داره نقشهی جهان رو میکشه.
صبحها، یوری با موهای باز، کنار پنجره مینشست،
با یه فنجون قهوه،
با یه نگاه خیره به مه.
تهیونگ براش صبحونه درست میکرد ، تخممرغ نیمپز، نون تست، و یه لیوان آب پرتقال.
نه از روی وظیفه،
از روی عشق.
ظهرها، با هم توی جنگل قدم میزدن.
دست توی دست،
نه برای محافظت،
برای لمس.
شبها، کنار بخاری مینشستن.
یوری سرش رو میذاشت روی شونهی تهیونگ،
و تهیونگ،
با انگشتهاش،
موهاش رو نوازش میکرد.
یه شب، یوری گفت:
+میدونی تهیونگ،
من هیچوقت فکر نمیکردم بتونم یه هفته بدون نقشه زندگی کنم.
بدون رمز،
بدون نقاب،
بدون ترس،
و فقط کنار تو.
ــ و حالا،
میخوای برگردی؟
یا بمونی؟
+من همیشه برمیگردم.
چون نقشهها،
بخشی از منه.
ولی حالا،
میدونم که یه بخشی از من،
فقط برای توئه.
فقط برای این کلبه.
فقط برای این هفته.
ــ پس بذار این هفته،
یه عمر باشه.
نه توی تقویم،
توی خاطره.
- ۶۳۰
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط