پارت : ۶۱
کیم یوری ۸ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۰:۴۷
ساعت نزدیک به ۹ شب بود.
کالیفرنیا، با اون آسمون صاف و نورهای نئونی، آمادهی یه شب معمولی نبود.
امشب، همهی مافیاهای آمریکا، چه رقیب، چه متحد، چه بیطرف،
توی یه عمارت قدیمی، با دیوارهای سنگی و پنجرههای بلند، جمع شده بودن.
جلسهای که نه توی خبرها میاومد، نه توی پروندههای پلیس ثبت میشد.
یه جلسهی بیصدا، ولی پر از تصمیمهای سنگین.
قانون امشب ساده بود:
«اگه حتی یکیمون با پلیس درگیر شد، همه پشتش میایستیم.
نه برای رفاقت،
برای بقا.»
مردها یکییکی وارد سالن شدن.
کتهای مشکی، کراواتهای نقرهای، نگاههای سنگین.
هیچکس حرف نمیزد.
فقط صدای کفشها روی سنگهای کف سالن میپیچید.
و بعد،
در باز شد.
یوری وارد شد.
نه با چهرهی واقعی،
با نقاب.
یه ماسک مشکی براق، با خطوط نقرهای که فقط چشمهاش رو نشون میداد.
چشمهایی که نه زن بودن، نه مرد،
فقط خطر بودن.
لباسش،
کت بلند مشکی با دامن پلیسهای،
جورابهای بلند تا ران،
و کفشهای پاشنهدار که صدایشون مثل ضربان قلب توی سالن پیچید.
موهاش،
باز، موجدار،
مثل سایهای که پشتش کشیده شده بود.
و اون عطر...
رایحهای تلخ، زننده،
ولی یه شیرینی پنهان داشت که آدم رو مجبور میکرد دوباره نفس بکشه،
دوباره بو بکشه،
دوباره فکر کنه.
همه برگشتن.
همه نگاه کردن.
همه ساکت شدن.
یکی از مردها، با صدای خشدار گفت:
ــ «این کیه؟
یه بازیگر؟
یه مدل؟
اینجا جای نمایش نیست.»
جونگکوک جلو رفت.
با صدایی آروم ولی قاطع گفت:
ــ «ایشون لاوندر هستن.
دزدی و نقشهی تام آبرامز،
کار ایشون بوده.»
سکوت افتاد.
اون سکوتی که نه از خجالت،
از شوک بود.
یکی از مردها گفت:
ــ «اون نقشه؟
اون نفوذ؟
اون ساعت لعنتی؟
کار یه زن بوده؟»
جونگکوک گفت:
ــ «نه یه زن.
یه افسانه.»
تهیونگ، که کنار دیوار ایستاده بود، فقط نگاه میکرد.
نه با غرور،
با وسواس.
اون یوری که حالا با نقاب وارد شده بود،
همون زنی بود که شب قبل،
با یه بوسه،
همهچی رو لرزونده بود.
یکی از مافیاهای قدیمی، با موهای سفید و چشمهای خاکستری، بلند شد.
دست زد.
آروم، ولی محکم.
و بعد،
همه دست زدن.
نه از روی احترام،
از روی حیرت.
یوری فقط ایستاده بود.
نه لبخند زد،
نه حرف زد.
فقط نگاه کرد.
اون نگاه،
یه جملهی کامل بود:
«من اینجام.
نه برای بازی،
برای کنترل.»
یکی از مردها گفت:
ــ «خانم لاوندر،
اگه قراره پشت هم باشیم،
شما باید کنارمون باشی.
نه فقط بهعنوان یه مهره،
بهعنوان یه فرمانده.»
+من کنار شما نیستم.
من بالای شما هستم.
و اگه قراره پشت هم باشیم،
اول باید بدونید که من،
تنها کسیام که نقشه رو میسازه،
نه اجرا میکنه.
ساعت نزدیک به ۹ شب بود.
کالیفرنیا، با اون آسمون صاف و نورهای نئونی، آمادهی یه شب معمولی نبود.
امشب، همهی مافیاهای آمریکا، چه رقیب، چه متحد، چه بیطرف،
توی یه عمارت قدیمی، با دیوارهای سنگی و پنجرههای بلند، جمع شده بودن.
جلسهای که نه توی خبرها میاومد، نه توی پروندههای پلیس ثبت میشد.
یه جلسهی بیصدا، ولی پر از تصمیمهای سنگین.
قانون امشب ساده بود:
«اگه حتی یکیمون با پلیس درگیر شد، همه پشتش میایستیم.
نه برای رفاقت،
برای بقا.»
مردها یکییکی وارد سالن شدن.
کتهای مشکی، کراواتهای نقرهای، نگاههای سنگین.
هیچکس حرف نمیزد.
فقط صدای کفشها روی سنگهای کف سالن میپیچید.
و بعد،
در باز شد.
یوری وارد شد.
نه با چهرهی واقعی،
با نقاب.
یه ماسک مشکی براق، با خطوط نقرهای که فقط چشمهاش رو نشون میداد.
چشمهایی که نه زن بودن، نه مرد،
فقط خطر بودن.
لباسش،
کت بلند مشکی با دامن پلیسهای،
جورابهای بلند تا ران،
و کفشهای پاشنهدار که صدایشون مثل ضربان قلب توی سالن پیچید.
موهاش،
باز، موجدار،
مثل سایهای که پشتش کشیده شده بود.
و اون عطر...
رایحهای تلخ، زننده،
ولی یه شیرینی پنهان داشت که آدم رو مجبور میکرد دوباره نفس بکشه،
دوباره بو بکشه،
دوباره فکر کنه.
همه برگشتن.
همه نگاه کردن.
همه ساکت شدن.
یکی از مردها، با صدای خشدار گفت:
ــ «این کیه؟
یه بازیگر؟
یه مدل؟
اینجا جای نمایش نیست.»
جونگکوک جلو رفت.
با صدایی آروم ولی قاطع گفت:
ــ «ایشون لاوندر هستن.
دزدی و نقشهی تام آبرامز،
کار ایشون بوده.»
سکوت افتاد.
اون سکوتی که نه از خجالت،
از شوک بود.
یکی از مردها گفت:
ــ «اون نقشه؟
اون نفوذ؟
اون ساعت لعنتی؟
کار یه زن بوده؟»
جونگکوک گفت:
ــ «نه یه زن.
یه افسانه.»
تهیونگ، که کنار دیوار ایستاده بود، فقط نگاه میکرد.
نه با غرور،
با وسواس.
اون یوری که حالا با نقاب وارد شده بود،
همون زنی بود که شب قبل،
با یه بوسه،
همهچی رو لرزونده بود.
یکی از مافیاهای قدیمی، با موهای سفید و چشمهای خاکستری، بلند شد.
دست زد.
آروم، ولی محکم.
و بعد،
همه دست زدن.
نه از روی احترام،
از روی حیرت.
یوری فقط ایستاده بود.
نه لبخند زد،
نه حرف زد.
فقط نگاه کرد.
اون نگاه،
یه جملهی کامل بود:
«من اینجام.
نه برای بازی،
برای کنترل.»
یکی از مردها گفت:
ــ «خانم لاوندر،
اگه قراره پشت هم باشیم،
شما باید کنارمون باشی.
نه فقط بهعنوان یه مهره،
بهعنوان یه فرمانده.»
+من کنار شما نیستم.
من بالای شما هستم.
و اگه قراره پشت هم باشیم،
اول باید بدونید که من،
تنها کسیام که نقشه رو میسازه،
نه اجرا میکنه.
- ۱.۷k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط