فیک ٧۴
جئون از خونه یونگی زد بیرون خیلی ناراحت بود سوار ماشین شد و به خونه حرکت کرد
وقتی رسید خونه خدمتکار با عجله به سمت جئون رفت
خد:ارباب ارباب
کوک هم که عصبی بود بلند داد زد و گفت
کوک:چه مرگتههههه(داد
خدمتکار کمی ترسید وبا ترس گفت
خد:نیم ساعت قبل یه آقای بهم زنگ زد و گفت وقتی اربابتون اومد کادوشو از پشت در بردار.....(خدمتکار میخواست حرف اخرشو کامل کنه که در زده شد کوک رفت در رو باز کرد
و با یه سبد مواجه شد نگاهی به اطرافش انداخت یه مرد سیاه پوش بالای دیوار براشت دید و مرد براش چشمک زد و فرار کرد
جئون هیچ کاری نکرد چون قطعا دربینا ردشو زدن
کوک آروم به سمت سبد هم شد و پارچه رو برداشت از روی سبد
با دیدنه بچه دست و پاهاش سست شد و افتاد زمین
اشکاش جاری شدن شدن اما تنها چیزی که از هانول باقی ماند بود یه دختر بود گریه هایش شدت گرفته بود دیگه واقعا کم آورده بود
خدمتکارا با صدای گریه به سمت در هجوم آوردند اجوما که از همه بیشتر ناراحت بود سریع کوک رو بغل کرد و گفت
اج:آروم باش پسر اون برمیگرده
کوک: نمیتونم من بدونه اوننن نمیتونمممم(گریه های شدید
اجوما به خدمتکارا اشاره کرد تا بچه رو ببرن ولی با داد کوک سره جاشون وایسادن
کوک:دستتون بهششش نمیخوره
خدمتکار:چشم
خدمتکارا کوک رو تنها گذاشتن حتی اجوما هم اونو تنها گذاشت
کوک وقتی مطمئن شد همه رفتن آروم بچه رو بغل کرد بچه همش گریه میکرد
کوک:هیششش آروم باش ببخشید که بابای داد زد
کوک: ببخشید که نتونستم داداشتو و مامانتو پیدا کنم
کوک: ببخشید دخترک من
وقتی رسید خونه خدمتکار با عجله به سمت جئون رفت
خد:ارباب ارباب
کوک هم که عصبی بود بلند داد زد و گفت
کوک:چه مرگتههههه(داد
خدمتکار کمی ترسید وبا ترس گفت
خد:نیم ساعت قبل یه آقای بهم زنگ زد و گفت وقتی اربابتون اومد کادوشو از پشت در بردار.....(خدمتکار میخواست حرف اخرشو کامل کنه که در زده شد کوک رفت در رو باز کرد
و با یه سبد مواجه شد نگاهی به اطرافش انداخت یه مرد سیاه پوش بالای دیوار براشت دید و مرد براش چشمک زد و فرار کرد
جئون هیچ کاری نکرد چون قطعا دربینا ردشو زدن
کوک آروم به سمت سبد هم شد و پارچه رو برداشت از روی سبد
با دیدنه بچه دست و پاهاش سست شد و افتاد زمین
اشکاش جاری شدن شدن اما تنها چیزی که از هانول باقی ماند بود یه دختر بود گریه هایش شدت گرفته بود دیگه واقعا کم آورده بود
خدمتکارا با صدای گریه به سمت در هجوم آوردند اجوما که از همه بیشتر ناراحت بود سریع کوک رو بغل کرد و گفت
اج:آروم باش پسر اون برمیگرده
کوک: نمیتونم من بدونه اوننن نمیتونمممم(گریه های شدید
اجوما به خدمتکارا اشاره کرد تا بچه رو ببرن ولی با داد کوک سره جاشون وایسادن
کوک:دستتون بهششش نمیخوره
خدمتکار:چشم
خدمتکارا کوک رو تنها گذاشتن حتی اجوما هم اونو تنها گذاشت
کوک وقتی مطمئن شد همه رفتن آروم بچه رو بغل کرد بچه همش گریه میکرد
کوک:هیششش آروم باش ببخشید که بابای داد زد
کوک: ببخشید که نتونستم داداشتو و مامانتو پیدا کنم
کوک: ببخشید دخترک من
۱۳.۱k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.