فیک ٧۵
فیک ٧۵
کوک
کوک بیشتر گریش میگرفت دخترش هم پایه اون گریه میکرد چون صدای گریه کوک برای بچه آزار دهنده بود
کوک کمی تکونش داد تا بچه آروم بشه ولی انگار آروم بشم نبود
پس تصمیم گرفت بره داخل هوا هم سرد بود کوک کمی آروم شده بود پس به سمت اتاقش رفت تا بچه رو بخوابه هنوز هم فکرشو نمیکرد که الان دختره خودشو بغل کرده
وقتی وارده اتاق شده با پاش در رو آروم بست وقتی روی تخت نشست کمی بچه ور تکون داد تا آروم بشه کوک احساس کرد بچه خیلی ضعیفه
گوشیشو درآورد و زنگ پزشک مخصوصش زد
کوک وقتی دید صدای از بچه در نمیاد ترسید و سریع نگاهش کرد دید چشماش بسته هی نگران شد دستشو برد زیره بینی وقتی فهمید بچه داره نفس میکشه کمی آروم شد
بچه رو روی تخت گذاشت و خودش هم بلند شد و لباساشو عوض کرد
نگاهی باز روی صفحه گوشی انداخت هنوز خبری از یونگی نبود یه حسه بدی داشت انگار قرار اتفاق خوبی نیوفته
کمی دلشوره داشت (من وقتی استرس میگیرم دلدرد میگیرم 😂)
دکتر آروم زد رو باز کرد کوک به سمتش رفت و دره گوش دکتر یه چیزی گفتی و از اتاق خارج شد رفت پایین
خدمتکار به سمت کوک اومد و گفت
خ: ارباب اقای یونگی اومدن
کوک به سمت اتاق کار رفت چون یونگی همیشه اونجا میرفت وقتی در رو باز کرد یونگی زود پرسید
یونگی: قضیه بچه چیه
کوک به سمت کاناپه رفت
کوک:دخترم
یونگی وقتی اسم دخترم رو شنید سریع بلند شد به سمت کوک هجوم آورد
یونگی:دخترت ! چطوری وقتی هانول نیس
کوک:هوسوک اون بچه رو آروده گذاشته دمه خونه انگار میخواد یه کاری کنه چون اون هنوز هم ول کنه من نیس
یونگی:چطوری اصلأ با چی آرود
کوک: گذاشته بود داخل سبد
یونگی:سبدو گشتی شاید دوربین یا چیزی وصل کرده باشه
کوک سریع از اتاق زد بیرون و به سمت حال رفت چون سبد اونجا بود وقتی رسید به سبد نفس عمیق کشید و سبدو برداشت و برد به اتاق کارش
یونگی بلند شد مشغول به گشتن سبد شده
یونگی انکار چیزی پیدا کرد بود خوشحال شد و سریع دستشو آرود بیرون
........
شرمنده همتون شدم
سارییییی.بچهها امسال درسام سخت شده و وقت نمیکنم پارت جدید بنویسم واقعا ببخشید که دیر میزارم
کوک
کوک بیشتر گریش میگرفت دخترش هم پایه اون گریه میکرد چون صدای گریه کوک برای بچه آزار دهنده بود
کوک کمی تکونش داد تا بچه آروم بشه ولی انگار آروم بشم نبود
پس تصمیم گرفت بره داخل هوا هم سرد بود کوک کمی آروم شده بود پس به سمت اتاقش رفت تا بچه رو بخوابه هنوز هم فکرشو نمیکرد که الان دختره خودشو بغل کرده
وقتی وارده اتاق شده با پاش در رو آروم بست وقتی روی تخت نشست کمی بچه ور تکون داد تا آروم بشه کوک احساس کرد بچه خیلی ضعیفه
گوشیشو درآورد و زنگ پزشک مخصوصش زد
کوک وقتی دید صدای از بچه در نمیاد ترسید و سریع نگاهش کرد دید چشماش بسته هی نگران شد دستشو برد زیره بینی وقتی فهمید بچه داره نفس میکشه کمی آروم شد
بچه رو روی تخت گذاشت و خودش هم بلند شد و لباساشو عوض کرد
نگاهی باز روی صفحه گوشی انداخت هنوز خبری از یونگی نبود یه حسه بدی داشت انگار قرار اتفاق خوبی نیوفته
کمی دلشوره داشت (من وقتی استرس میگیرم دلدرد میگیرم 😂)
دکتر آروم زد رو باز کرد کوک به سمتش رفت و دره گوش دکتر یه چیزی گفتی و از اتاق خارج شد رفت پایین
خدمتکار به سمت کوک اومد و گفت
خ: ارباب اقای یونگی اومدن
کوک به سمت اتاق کار رفت چون یونگی همیشه اونجا میرفت وقتی در رو باز کرد یونگی زود پرسید
یونگی: قضیه بچه چیه
کوک به سمت کاناپه رفت
کوک:دخترم
یونگی وقتی اسم دخترم رو شنید سریع بلند شد به سمت کوک هجوم آورد
یونگی:دخترت ! چطوری وقتی هانول نیس
کوک:هوسوک اون بچه رو آروده گذاشته دمه خونه انگار میخواد یه کاری کنه چون اون هنوز هم ول کنه من نیس
یونگی:چطوری اصلأ با چی آرود
کوک: گذاشته بود داخل سبد
یونگی:سبدو گشتی شاید دوربین یا چیزی وصل کرده باشه
کوک سریع از اتاق زد بیرون و به سمت حال رفت چون سبد اونجا بود وقتی رسید به سبد نفس عمیق کشید و سبدو برداشت و برد به اتاق کارش
یونگی بلند شد مشغول به گشتن سبد شده
یونگی انکار چیزی پیدا کرد بود خوشحال شد و سریع دستشو آرود بیرون
........
شرمنده همتون شدم
سارییییی.بچهها امسال درسام سخت شده و وقت نمیکنم پارت جدید بنویسم واقعا ببخشید که دیر میزارم
۲۳.۷k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.