آن روز همه چیز را بهانه کردم تا بماند

آن روز همه چیز را بهانه کردم تا بماند!
از قحطی آب گفتم
از برق
از اقتصاد مرده
از سیاست یخ زده و ...
حتی خودم را به مریضی زدم. چشمانم را بستم تا لمس دستانش را دوباره احساس کنم! صدای در را که شنیدم، چشم باز کردم، رفته بود...!
خیال می‌کردم باید همین نزدیکی باشد. به خیابان رفتم و تمام روز را دویدم...!
اما نبود.
مگر آدم
چقدر برای رفتن میتواند عجله داشته باشد....؟
دیدگاه ها (۱)

جمعه ها حال عجیبی دارمحالِ آن عابریڪه مقصدی برای راهش نمی دا...

پاییز که میشودآدم ها  بیشتر به عشق فکر میکنندپاییز که میشودد...

دلتنڪَی هایم را به جمعه موڪول میڪنمچون ڪَوش های مادرانه ای د...

بوسه ای بارانی تا بامداد نڪَاهتڪوچه ای تا انتهای پاییز در نش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط