زندگی مافیایی من (پارت ۳)
میخواستم داد بزنم که یهو در باز شد
یه پسر قد بلند و توی چارچوب در ظاهر شد
_اها عوضی منو برای چی آوردی اینجا بزار برم (با داد)
ته :خفه شو صداتو بیار پایین حالا حالا ها باهات کار داریم ،الانم مثل بچه ی آدم بی سر و صدا باهام میای ارباب باهات کار داره (پوزخند)
پسره اومد جلو و پاهام رو باز کرد و از بازوم گرفت تا بلندم کنه همین که بلند شدم یه زربه ی چرخشی با پا بهش زدم که پخش زمین شد و از اون جا خارج شدم و با چیزی که دیدم خوشکم زد ،عجب عمارت بزرگی خیلی قشنگه
سریع به خودم اومدم و سریع رفتم به سمت در عمارت داشتم سعی میکردم دست هامو باز کنم با چاقوی جیبی ای که همراهم بود داشتم دستامو باز میکردم که یه صدا از پشت سرم شنیدم بهت زده به پشم نگاه کردم که یه مرد جذاب و کراش جلوم ظاهر شد
کوک: کجا میخوای فرار کنی کوچولو
چاقو رو تو دستام مخفی کردم و آروم به کارم ادامه دادم
_برای چی منو آوردین اینجا من میخوام برم (با اخم و عصبانیت)
کوک:اوهو چه خشن خوشم اومد ولی تو قرار نیست جایی بری تو از الان مال منی و قراره به یه مافیا تبدیل بشی (پوزخند)
کوک :بگیریدش
وقتی اونو گفت بادیگارد هاش اومدن سمتم وقتی بهم نزدیک شدن طناب هارو از دور دستم باز کردم و با چاقو شروع کردم زدنشون از هر طرف که میتونستم بهشون ضربه میزدم
ویو کوک
باورم نمیشه اون تو یه لحظه دستاش رو باز کرد و به بادیگارد ها حمله کرد واقعا قوی و حرفه آیه
اون بادیگارد های احمق داشتن ازش شکست میخوردن
خودم دست به کار شدم و باهاش در گیر شدم داشتیم مبارزه میکردیم که تو یه حرکت موچه دستش رو گرفتم و چاقو رو از دستش انداختم دستش رو دورش چرخوندم و تو بغلم گرفتم و کلتمو رو سرش گزاشتم
کوک:تکون نخور (آروم در گوشش)
تو همون حالت بردمش به اتاق شکنجه و دست هاشو باز کردم یکیش رو به یه میله بستم اون یکی رو هم به یه میله ی دیگه (امید وارم متوجه شده باشین منظورم چیه)
ویو ا/ت
نفهمیدم چی شد که یهو منو گیر انداخت و کلتشو روسرم گزاشت و منو برد تو یه اتاق که پر از وسایل شکنجه بود با عصبانیت تو چشماش نگاه کردم و تو صورتش فریدن
_اشغال عوضی از جون من چی میخوای چرا دست از سرم بر نمی داری
کوک:مراقب حرف زدنت باش کوچولو وگرنه بد میبینی
_اگه مراقب نباشم مثلاً میخوای چیکار کنی منو بکشی؟(پوزخند)
ویو کوک
بد جوری رفت رو اعصابم رفتم جلو و یه سیلی محکم بهش زدم که جای دستم رو صورتش موند و قرمز شد و بعد شلاق رو برداشتم و با تمام وجودم ضربه میزدم .............
۱۰۰،۹۹............۵۰
بعد ۱۰۰ضربه هنوز چشماش باز بود باورم نمیشه بدن خیلی قوی ای داره اما خیلی بی حال بود شلاق رو کنار گزاشتم و به تهیونگ گفتم ۳ روز بدون آب و غذا همین جا بمونه
ته :..............
۵لایک
۵کامنت
یه پسر قد بلند و توی چارچوب در ظاهر شد
_اها عوضی منو برای چی آوردی اینجا بزار برم (با داد)
ته :خفه شو صداتو بیار پایین حالا حالا ها باهات کار داریم ،الانم مثل بچه ی آدم بی سر و صدا باهام میای ارباب باهات کار داره (پوزخند)
پسره اومد جلو و پاهام رو باز کرد و از بازوم گرفت تا بلندم کنه همین که بلند شدم یه زربه ی چرخشی با پا بهش زدم که پخش زمین شد و از اون جا خارج شدم و با چیزی که دیدم خوشکم زد ،عجب عمارت بزرگی خیلی قشنگه
سریع به خودم اومدم و سریع رفتم به سمت در عمارت داشتم سعی میکردم دست هامو باز کنم با چاقوی جیبی ای که همراهم بود داشتم دستامو باز میکردم که یه صدا از پشت سرم شنیدم بهت زده به پشم نگاه کردم که یه مرد جذاب و کراش جلوم ظاهر شد
کوک: کجا میخوای فرار کنی کوچولو
چاقو رو تو دستام مخفی کردم و آروم به کارم ادامه دادم
_برای چی منو آوردین اینجا من میخوام برم (با اخم و عصبانیت)
کوک:اوهو چه خشن خوشم اومد ولی تو قرار نیست جایی بری تو از الان مال منی و قراره به یه مافیا تبدیل بشی (پوزخند)
کوک :بگیریدش
وقتی اونو گفت بادیگارد هاش اومدن سمتم وقتی بهم نزدیک شدن طناب هارو از دور دستم باز کردم و با چاقو شروع کردم زدنشون از هر طرف که میتونستم بهشون ضربه میزدم
ویو کوک
باورم نمیشه اون تو یه لحظه دستاش رو باز کرد و به بادیگارد ها حمله کرد واقعا قوی و حرفه آیه
اون بادیگارد های احمق داشتن ازش شکست میخوردن
خودم دست به کار شدم و باهاش در گیر شدم داشتیم مبارزه میکردیم که تو یه حرکت موچه دستش رو گرفتم و چاقو رو از دستش انداختم دستش رو دورش چرخوندم و تو بغلم گرفتم و کلتمو رو سرش گزاشتم
کوک:تکون نخور (آروم در گوشش)
تو همون حالت بردمش به اتاق شکنجه و دست هاشو باز کردم یکیش رو به یه میله بستم اون یکی رو هم به یه میله ی دیگه (امید وارم متوجه شده باشین منظورم چیه)
ویو ا/ت
نفهمیدم چی شد که یهو منو گیر انداخت و کلتشو روسرم گزاشت و منو برد تو یه اتاق که پر از وسایل شکنجه بود با عصبانیت تو چشماش نگاه کردم و تو صورتش فریدن
_اشغال عوضی از جون من چی میخوای چرا دست از سرم بر نمی داری
کوک:مراقب حرف زدنت باش کوچولو وگرنه بد میبینی
_اگه مراقب نباشم مثلاً میخوای چیکار کنی منو بکشی؟(پوزخند)
ویو کوک
بد جوری رفت رو اعصابم رفتم جلو و یه سیلی محکم بهش زدم که جای دستم رو صورتش موند و قرمز شد و بعد شلاق رو برداشتم و با تمام وجودم ضربه میزدم .............
۱۰۰،۹۹............۵۰
بعد ۱۰۰ضربه هنوز چشماش باز بود باورم نمیشه بدن خیلی قوی ای داره اما خیلی بی حال بود شلاق رو کنار گزاشتم و به تهیونگ گفتم ۳ روز بدون آب و غذا همین جا بمونه
ته :..............
۵لایک
۵کامنت
۱۱.۹k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.