از روشنایی گریزان بود

از روشنایی گریزان بود !
گفتم که سحرگاهان
در برابرِ آفتاب‌اش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم ...
چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی پریده بود ...!

#احمد_شاملو
دیدگاه ها (۱)

هر روز صبحبند کفش‌هایت را که می‌‌بندیبند دلم پاره می‌‌شودو ت...

همه آدمها ظرفیت بزرگ شدن را نـدارند اگر بزرگــشان کنیــمگم م...

بی‌خوابی‌ام را یک شب در آغوش تو چاره می‌کنم ... عشق من !بی‌ت...

کاش میﺷﺪ ﯾﮏ صبح ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﭘر ﺁ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط