آلبرکامو

#آلبر_کامو

#میهمان

دارو چای و یک صندلی آورد. بالدوچی روی نزدیک ترین نیمکت نشسته بود و مرد عرب پشت به جایگاه میز و صندلی معلم و رو به بخاری، که میان میز و پنجره قرار داشت، چمباتمه زده بود. هنگامی‌که دارو لیوان چای را به سوی زندانی دراز کرد، به دیدن دست های طناب پیچ او مردد ماند و گفت:”شاید بهتر باشد دست هایش را باز کنیم.” بالدوچی گفت:”باشد این برای توی راه بود.” و خواست از جا برخیزد؛ اما دارو که لیوان را روی میز گذاشته بود کنار مرد عرب زانو زد. مرد عرب بی آنکه چیزی بگوید با چشمان تب آلودش به او را می‌نگریست. هنگامی‌که دستهایش آزاد شد، مچهای متورم خود را مالید، لیوان چای را برداشت و مایع داغ را با جرعه های سریع و کوجک سر کشید. دارو گفت:”خب تعریف کن ببینم “کجا می‌روید؟” بالدوچی سبیل خود را از چای بیرون کشید و گفت:”همین جا، جانم.”

“چه شاگردان عجیب و غریبی! امشب را هم اینجا می‌مانید؟ “

“خیر من به المعمور بر می‌گردم، تو هم این بابا را در تنجویت تحویل می‌دهی. کلانتری در آنجا چشم به راه اوست.”

بالدوچی با تبسم دوستانه ای به او نگاه کرد.

معلم پرسید:” موضوع چیست؟ سر به سرم می‌گذاری؟ “

“خیر جانم. این دستور است.”

” دستور؟ من که …” و مردد ماند چون نمی‌خواست ژاندارم پیر را برنجاند. ” می‌خواهم بگویم این کار من نیست.”

” چی گفتی! منظورت چیست؟ در زمان جنگ مردم همه کاری می‌کنند.”

“پس باید منتظر اعلام جنگ بمانم! “

” خیلی خوب، اما دستور باید اجرا شود و تو مستثنی نیستی. ظاهرا اتفاق هایی دارد می‌افتد. صحبت از شورش است. ما داریم مجهز می‌شویم.”
دارو همچنان لجوجانه می‌نگریست.

بالدوچی گفت: ” گوش کن، جانم. من از تو خوشم می‌آید برای همین است که اینها را برایت می‌گویم. در العمور ما دوازده نفر بیشتر نیستیم که باید در سراسر این ناحیه نگهبانی بدهیم ومن باید با عجله برگردم. به من گفته اند این مرد را به دست تو بسپارم و بدون تاخیر برگردم. نمی‌شد او را آنجا نگه داریم. مردم روستا خیالهایی به سرشان زده بود، می‌خواستند او را پس بگیرند. تو باید فردا پیش از غروب او را به تنجویت ببری. بیست کیلو متر راه برای آدم نیرومندی مثل تو نگرانی ندارد. بعد هم دیگر کاری نداری. بر می‌گردی پیش شاگردان و زندگی راحت و آسوده ات. “

#میهمان_قسمت_4
#deep_feeling
دیدگاه ها (۱)

…تداوم در یأس سرانجام شادی می زاید…#البر_کامو#deep_feeling

برای "چهار" سال؛ عاشق زندگیش بود...برای "چهار" ماه؛ می خندید...

#آلبر_کامو#میهمان در مقابل چنین فقری، او که راهب وار در سکون...

#آلبر_کامو#میهماندارو که حالا اندکی گرم شده بود به کنار پنجر...

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁵

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط