آلبرکامو
#آلبر_کامو
#میهمان
در مقابل چنین فقری، او که راهب وار در سکونتگاه مدرسه دورافتاده اش زندگی میکرد و به زندگی حقیرانه و دشوارش قانع بود، با وجود آن دیوارهای گچی، تخت باریک، طاقچه های رنگ نشده، چاه آب و جیره هفتگی آب و غذا، حس میکرد که زندگی شاهانه ای دارد. و ناگهان این برف، بدون خبر، بدون قطره های اخطار کننده باران، به زمین نشسته بود. این وضع آن جا بود که زندگی در آن، حتی بدون آدمها، هر چند وجودشان بی تاثیر بود، طاقت فرسا بود. اما دارو در آنجا به دنیا آمده بود. هر جای دیگر برایش حکم تبعید را داشت.
از اتاق بیرون رفت و قدم به مهتابی جلو مدرسه گذاشت. دو مرد حالا به نیمه راه سر بالایی رسیده بودند. سوار را به جا آورد بالدوچی بود، ژاندارم پیری که با او سابقه آشنایی داشت. بالدوچی سر طنابی را به دست داشت و مرد عربی با دست های بسته و سر زیر انداخته پشت سر او راه میآمد. ژاندارم با اشاره دست سلام کرد و دارو که غرق در اندیشه عرب بود پاسخی نداد؛ او جبه آبی رنگ نخ نمایی به تن داشت، پاپوش بی رویه ای پاهایش را که جوراب پشمیضخیمیداشت پوشانده بود و چپیه کوتاه و باریکی بر سر گذاشته بود. آنها نزدیک میشدند. بالدوچی جلوی اسب را میگرفت تا مرد عرب آزار نبیند و هر دو آهسته آهسته پیش میآمدند.
در فاصله صدارس، بالدوچی فریاد زد:”یک ساعته سه کیلومتر راه را از العمور تا اینجا طی کردیم.” دارو پاسخی نداد. او با آن ژاکت پشمی، کوتاه و چهار شانه میزد. آنها را میدید که بالا میآمدند. مرد عرب حتی یکبار سر بالا نکرده بود. وقتی آن دو پا به ایوان گذاشتند دارو گفت:”سلام، بفرمایید تو گرم شوید.” بالدوچی بی آنکه سر طناب را رها کند با چهره درهم کرده پیاده شد. با آن سبیل زبر و کوتاه به معلم لبخند زد. چشمان ریز و سیاهش، که زیر پیشانی گود افتاده بود و دهانی که گرداگرد آن را چین و چروک گرفته بود، او را هوشیار و زحمت کش نشان میداد. دارو افسار را گرفت، اسب را به انبار برد و به سوی دو مرد برگشت که حالا توی مدرسه به انتظار او بودند. آنها را به اتاقش برد. گفت:”میروم کلاس را گرم کنم. آنجا راحت تریم.” هنگامیکه به اتاق برگشت بالدوچی روی تخت نشسته بود. طنابی که خود را با آن به مرد عرب بسته بود گشوده بود. مرد عرب دو زانو کنار بخاری نشسته بود. دستهایش هنوز بسته بود، چپیه از روی سرش عقب رفته بود و به پنجره نگاه میکرد. دارو ابتدا چشمش به لبهای درشت، گوشتالو و صاف او افتاد که کما بیش سیاه پوست وار بود؛ بینی اش انحنایی نداشت و چشمانش سیاه و تب آلود بود. چپیه پس رفته اش پیشانی بلند و لجوجانه او را نشان میداد. مرد عرب با آن چهره آفتاب خورده که حالا از سرما رنگ باخته بود چنان حالتی بیقرار و سرکشانه داشت که هنگامیکه به سوی دارو رو گرداند و یکراست در چشمانش نگریست او را به تکان واداشت. معلم گفت:”برویم به آن اتاق تا برایتان چای نعنا درست کنم.” بالدوچی گفت:”ممنون چه دردسری! دلم میخواست بازنشسته میشدم.” آن وقت رویش را به زندانی خود کرد و به عربی گفت: “بلند شو ببینم.”مرد عرب برخاست و در حالی که دستهای طناب پیچش را جلو خود گرفته بود آهسته آهسته به کلاس درس رفت.
#میهمان_قسمت_سوم
#deep_feeling
#میهمان
در مقابل چنین فقری، او که راهب وار در سکونتگاه مدرسه دورافتاده اش زندگی میکرد و به زندگی حقیرانه و دشوارش قانع بود، با وجود آن دیوارهای گچی، تخت باریک، طاقچه های رنگ نشده، چاه آب و جیره هفتگی آب و غذا، حس میکرد که زندگی شاهانه ای دارد. و ناگهان این برف، بدون خبر، بدون قطره های اخطار کننده باران، به زمین نشسته بود. این وضع آن جا بود که زندگی در آن، حتی بدون آدمها، هر چند وجودشان بی تاثیر بود، طاقت فرسا بود. اما دارو در آنجا به دنیا آمده بود. هر جای دیگر برایش حکم تبعید را داشت.
از اتاق بیرون رفت و قدم به مهتابی جلو مدرسه گذاشت. دو مرد حالا به نیمه راه سر بالایی رسیده بودند. سوار را به جا آورد بالدوچی بود، ژاندارم پیری که با او سابقه آشنایی داشت. بالدوچی سر طنابی را به دست داشت و مرد عربی با دست های بسته و سر زیر انداخته پشت سر او راه میآمد. ژاندارم با اشاره دست سلام کرد و دارو که غرق در اندیشه عرب بود پاسخی نداد؛ او جبه آبی رنگ نخ نمایی به تن داشت، پاپوش بی رویه ای پاهایش را که جوراب پشمیضخیمیداشت پوشانده بود و چپیه کوتاه و باریکی بر سر گذاشته بود. آنها نزدیک میشدند. بالدوچی جلوی اسب را میگرفت تا مرد عرب آزار نبیند و هر دو آهسته آهسته پیش میآمدند.
در فاصله صدارس، بالدوچی فریاد زد:”یک ساعته سه کیلومتر راه را از العمور تا اینجا طی کردیم.” دارو پاسخی نداد. او با آن ژاکت پشمی، کوتاه و چهار شانه میزد. آنها را میدید که بالا میآمدند. مرد عرب حتی یکبار سر بالا نکرده بود. وقتی آن دو پا به ایوان گذاشتند دارو گفت:”سلام، بفرمایید تو گرم شوید.” بالدوچی بی آنکه سر طناب را رها کند با چهره درهم کرده پیاده شد. با آن سبیل زبر و کوتاه به معلم لبخند زد. چشمان ریز و سیاهش، که زیر پیشانی گود افتاده بود و دهانی که گرداگرد آن را چین و چروک گرفته بود، او را هوشیار و زحمت کش نشان میداد. دارو افسار را گرفت، اسب را به انبار برد و به سوی دو مرد برگشت که حالا توی مدرسه به انتظار او بودند. آنها را به اتاقش برد. گفت:”میروم کلاس را گرم کنم. آنجا راحت تریم.” هنگامیکه به اتاق برگشت بالدوچی روی تخت نشسته بود. طنابی که خود را با آن به مرد عرب بسته بود گشوده بود. مرد عرب دو زانو کنار بخاری نشسته بود. دستهایش هنوز بسته بود، چپیه از روی سرش عقب رفته بود و به پنجره نگاه میکرد. دارو ابتدا چشمش به لبهای درشت، گوشتالو و صاف او افتاد که کما بیش سیاه پوست وار بود؛ بینی اش انحنایی نداشت و چشمانش سیاه و تب آلود بود. چپیه پس رفته اش پیشانی بلند و لجوجانه او را نشان میداد. مرد عرب با آن چهره آفتاب خورده که حالا از سرما رنگ باخته بود چنان حالتی بیقرار و سرکشانه داشت که هنگامیکه به سوی دارو رو گرداند و یکراست در چشمانش نگریست او را به تکان واداشت. معلم گفت:”برویم به آن اتاق تا برایتان چای نعنا درست کنم.” بالدوچی گفت:”ممنون چه دردسری! دلم میخواست بازنشسته میشدم.” آن وقت رویش را به زندانی خود کرد و به عربی گفت: “بلند شو ببینم.”مرد عرب برخاست و در حالی که دستهای طناب پیچش را جلو خود گرفته بود آهسته آهسته به کلاس درس رفت.
#میهمان_قسمت_سوم
#deep_feeling
- ۶۵۴
- ۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط