مترسکی میان ما
#مترسکی_میان_ما
قسمت سیزدهم
رعنا با گوسفندهاش راهی دشت شد...وقتی خیلی دور شد به زمینش رفتم و راه آب رو بستم به قدری گل و لای به داخل جوی آب فرو کردم که مطمین بودم فردا صبح آب بالا میزنه...
*************************
فردای اون روز از ذوق نقشه ام سر ساعت هفت صبح از اتاقک بیرون زدم و به روی تخت نشستم ،منتظر بودم آب رو باز کنن تا شاهده اجرایی شدن نقشه ام باشم...
به نیم ساعت نکشید که آب به درون جوی جاری شد...اول از زمین رعنا میگذشت بعد به زمین من میرسید...کم کم آب بالا اومد اما زود بود برای کمک کردن!!!
رعنا از پشت کلبه اش بیرون اومد و به سمت زمینش راه افتاد یک لحظه کنار جوی ایستاد اما دوباره به راهش ادامه داد...
از جایم بلند شدم و گفتم :
-سلام رعنا خانم ؟چرا امروز آب رو باز نکردن خیلی وقته منتظر نشستم...
رعنا راه رفته رو برگشت و کناره جوی ایستاد...چشمش به آبی بود که داشت از مسیر اصلی منحرف میشد...
با صدای بلند گفتم:
-چیزی شده؟
بهم نگاه نمیکرد ...سریع به سمت زمینش رفتم ...با ناراحتی ساختگی گفتم:
-ای بابا پس بگو چرا آب به زمینم نمیرسه ...
رعنا با تعجب گفت:
★من دیروز گل و لای کف جوی رو تمیز کردم چطوری به این زودی راهش بسته شد؟...
-مهم نیست پیش میاد خودم راهش رو باز میکنم ...
★نه شما دست نزنید الان خودم بازش میکنم...
-تعارف میکنید؟اجازه بدین کمک کنم...
چیزی نگفت با قدمهای بلند به سمت زمینم رفتم تا بیلم رو بردارم... وقتی که برگشتم هاشم رو بیل به دست بالای جوی آب دیدم با خودم گفتم""آی بخشکی شانـــــــــــــــس !!!""
مشغول حرف زدن بودن ...نزدیکشون شدم و گفتم :
-رفتم بیل بیارم،هاشم بیا کنار خودم بازش میکنم...
هاشم سخت مشغول بود نفس زنان گفت:
*شما چرا آقای مهندس؟ خودم هستم...
اصلا از این هندونه ای که به زیر بغلم گذاشت خوشم نیومد ...عملا اجازه هیچ کاری رو بهم نداد و منم عین رعنا تماشا کننده عملیات لای روبی جوی آب بودم...
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh. :منبع
قسمت سیزدهم
رعنا با گوسفندهاش راهی دشت شد...وقتی خیلی دور شد به زمینش رفتم و راه آب رو بستم به قدری گل و لای به داخل جوی آب فرو کردم که مطمین بودم فردا صبح آب بالا میزنه...
*************************
فردای اون روز از ذوق نقشه ام سر ساعت هفت صبح از اتاقک بیرون زدم و به روی تخت نشستم ،منتظر بودم آب رو باز کنن تا شاهده اجرایی شدن نقشه ام باشم...
به نیم ساعت نکشید که آب به درون جوی جاری شد...اول از زمین رعنا میگذشت بعد به زمین من میرسید...کم کم آب بالا اومد اما زود بود برای کمک کردن!!!
رعنا از پشت کلبه اش بیرون اومد و به سمت زمینش راه افتاد یک لحظه کنار جوی ایستاد اما دوباره به راهش ادامه داد...
از جایم بلند شدم و گفتم :
-سلام رعنا خانم ؟چرا امروز آب رو باز نکردن خیلی وقته منتظر نشستم...
رعنا راه رفته رو برگشت و کناره جوی ایستاد...چشمش به آبی بود که داشت از مسیر اصلی منحرف میشد...
با صدای بلند گفتم:
-چیزی شده؟
بهم نگاه نمیکرد ...سریع به سمت زمینش رفتم ...با ناراحتی ساختگی گفتم:
-ای بابا پس بگو چرا آب به زمینم نمیرسه ...
رعنا با تعجب گفت:
★من دیروز گل و لای کف جوی رو تمیز کردم چطوری به این زودی راهش بسته شد؟...
-مهم نیست پیش میاد خودم راهش رو باز میکنم ...
★نه شما دست نزنید الان خودم بازش میکنم...
-تعارف میکنید؟اجازه بدین کمک کنم...
چیزی نگفت با قدمهای بلند به سمت زمینم رفتم تا بیلم رو بردارم... وقتی که برگشتم هاشم رو بیل به دست بالای جوی آب دیدم با خودم گفتم""آی بخشکی شانـــــــــــــــس !!!""
مشغول حرف زدن بودن ...نزدیکشون شدم و گفتم :
-رفتم بیل بیارم،هاشم بیا کنار خودم بازش میکنم...
هاشم سخت مشغول بود نفس زنان گفت:
*شما چرا آقای مهندس؟ خودم هستم...
اصلا از این هندونه ای که به زیر بغلم گذاشت خوشم نیومد ...عملا اجازه هیچ کاری رو بهم نداد و منم عین رعنا تماشا کننده عملیات لای روبی جوی آب بودم...
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh. :منبع
۲.۸k
۲۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.