پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟮
تهیونگ :تو واقعا فکر میکنی من همچين ادمی ام؟
چشمامو بستم.
نمیخواستم دوباره اون نگاه رو ببینم.. همون نگاهی که یه زمانی آرومم میکرد.. ولی حالا فقط باعث می شد قلبم درد بگیره...
ا.ت:نمی خوام بحث کنم فقط... دیگه دیر شده.
تهیونگ با عجله قدمی به سمتم برداشت و دستش رو بلند کرد..
میخواست دستش رو روی شونهم بذاره..شاید برای آروم کردن من یا برای ابراز صداقتش...
اما قبل از اینکه نوک انگشتاش به لباسم بخوره با وحشت ازش دور شدم و یه قدم به راست رفتم.
شونهم از زیر دستش خالی شد و صدای نفسش برید.
با صدای لرزون، اما محکم گفتم..
ا.ت: به من دست نزن.
خشک شد. دستش توی هوا موند، نیمهبلند، انگار نمیدونست باید عقب بکشه یا بمونه.
چشمهاش پر از شوک بود.
تهیونگ: چی…؟ ا.ت، من فقط...
ا.ت: خوشم نمیاد..
با صدایی که از خشم می لرزید فریاد زدم...
ا.ت: خوشم نمیاد دستِ پسری که نامزد داره بهم بخوره!
به حلقه نامزدی لارا فکر کردم... به تموم اون دروغ ها و شبهایی که من دردهام رو پنهون کردم و اون مشغول طراحی آیندهش با لارا بود.
ا.ت: حداقل بخاطر نامزدت رعایت کن...
چشماش به وضوح گشاد شد. لبهاش بیحرکت موند.
انگار یه لحظه هوا از سالن بیرون رفته بود.
هیچ صدایی نمیاومد، فقط صدای نفسهای تندمون بود که بین دیوارها میپیچید.
کلمات رو با تلخی تموم از گلوم بیرون فرستادم..
ا.ت: اگه به اون اهمیت نمیدی حداقل به خودت احترام بذار
نگاهش پر از شوک بود، ولی پشت اون شوک یه درد عجیب هم بود.
یه دردی که نمیدونستم از فهمیدن واقعیت اومده یا از اینکه از دهن من شنیدش.
تهیونگ: نامزد…؟ از چی حرف میزنی؟ کی بهت..
ا.ت: لازم نیست توضیح بدی. من… همهچیو فهمیدم.
همونقدر بدون که دیگه نمیخوام این بحث رو ادامه بدم.
دستم رو روی دستگیره در گذاشتم. فلز سردش پوست دستمو سوزوند.
با صدای خسته و بریده گفتم...
ا.ت: دیگه هم با من صحبت نکن و به دیدنم نیا.. نه حالا و نه هیچ وقت دیگه.
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه یا حتی نزدیک تر شه..محکم دستگیره درو به بیرون هل دادم...
تموم بدنم از درد و خشم میلرزید... هوای بیرون خنک بود، اما نفسم بالا نمیاومد.
انگار اونجا، پشت اون در، یه بخشی از خودم رو جا گذاشتم..یه بخشی که شاید دیگه هیچوقت برنگرده.
دیگه به پشت سر نگاه نکردم با تموم توانی که تو پاهای دردناکم باقی مونده بود،
از سالن باله دور شدم و تهیونگ رو با تموم سوال هاش و دروغ هاش پشت سرم رها کردم.
▪︎شما اگه جای تهیونگ بودید چیکار میکردید؟!
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟮
تهیونگ :تو واقعا فکر میکنی من همچين ادمی ام؟
چشمامو بستم.
نمیخواستم دوباره اون نگاه رو ببینم.. همون نگاهی که یه زمانی آرومم میکرد.. ولی حالا فقط باعث می شد قلبم درد بگیره...
ا.ت:نمی خوام بحث کنم فقط... دیگه دیر شده.
تهیونگ با عجله قدمی به سمتم برداشت و دستش رو بلند کرد..
میخواست دستش رو روی شونهم بذاره..شاید برای آروم کردن من یا برای ابراز صداقتش...
اما قبل از اینکه نوک انگشتاش به لباسم بخوره با وحشت ازش دور شدم و یه قدم به راست رفتم.
شونهم از زیر دستش خالی شد و صدای نفسش برید.
با صدای لرزون، اما محکم گفتم..
ا.ت: به من دست نزن.
خشک شد. دستش توی هوا موند، نیمهبلند، انگار نمیدونست باید عقب بکشه یا بمونه.
چشمهاش پر از شوک بود.
تهیونگ: چی…؟ ا.ت، من فقط...
ا.ت: خوشم نمیاد..
با صدایی که از خشم می لرزید فریاد زدم...
ا.ت: خوشم نمیاد دستِ پسری که نامزد داره بهم بخوره!
به حلقه نامزدی لارا فکر کردم... به تموم اون دروغ ها و شبهایی که من دردهام رو پنهون کردم و اون مشغول طراحی آیندهش با لارا بود.
ا.ت: حداقل بخاطر نامزدت رعایت کن...
چشماش به وضوح گشاد شد. لبهاش بیحرکت موند.
انگار یه لحظه هوا از سالن بیرون رفته بود.
هیچ صدایی نمیاومد، فقط صدای نفسهای تندمون بود که بین دیوارها میپیچید.
کلمات رو با تلخی تموم از گلوم بیرون فرستادم..
ا.ت: اگه به اون اهمیت نمیدی حداقل به خودت احترام بذار
نگاهش پر از شوک بود، ولی پشت اون شوک یه درد عجیب هم بود.
یه دردی که نمیدونستم از فهمیدن واقعیت اومده یا از اینکه از دهن من شنیدش.
تهیونگ: نامزد…؟ از چی حرف میزنی؟ کی بهت..
ا.ت: لازم نیست توضیح بدی. من… همهچیو فهمیدم.
همونقدر بدون که دیگه نمیخوام این بحث رو ادامه بدم.
دستم رو روی دستگیره در گذاشتم. فلز سردش پوست دستمو سوزوند.
با صدای خسته و بریده گفتم...
ا.ت: دیگه هم با من صحبت نکن و به دیدنم نیا.. نه حالا و نه هیچ وقت دیگه.
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه یا حتی نزدیک تر شه..محکم دستگیره درو به بیرون هل دادم...
تموم بدنم از درد و خشم میلرزید... هوای بیرون خنک بود، اما نفسم بالا نمیاومد.
انگار اونجا، پشت اون در، یه بخشی از خودم رو جا گذاشتم..یه بخشی که شاید دیگه هیچوقت برنگرده.
دیگه به پشت سر نگاه نکردم با تموم توانی که تو پاهای دردناکم باقی مونده بود،
از سالن باله دور شدم و تهیونگ رو با تموم سوال هاش و دروغ هاش پشت سرم رها کردم.
▪︎شما اگه جای تهیونگ بودید چیکار میکردید؟!
- ۱۶.۱k
- ۲۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط