پوان شکسته

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟬


دلم نمی‌خواست ببینمش.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوباره انقدر زود ببینمش.
سه روز گذشته بود، اما حس می‌کردم یه عمر ازش فرار کردم.

تهیونگ: ا.ت...

صداش آروم و تقریبا زمزمه بود...که به سختی شنیده شد...

به جای اینکه جواب بدم...ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم.

تموم افکاری که تو رختکن و حین تمرین تو ذهنم ساخته بودم ، حالا مثل دیواری ضخیم بین مون قرار گرفت.

اونو نه به عنوان تهیونگ مهربون و دلسوز بلکه به عنوان یه آدم پولدار و بی احساس دیدم؛ کسی که منو صرفا برای تفریح مسخره کرده بود.

تهیونگ با دیدن حرکت من ابروهاش رو بالا انداخت.
تعجب تو چشماش موج میزد..احتمالا انتظار داشت که من مثل همیشه با لبخند و خجالت بهش نگاه کنم..


یه قدم جلو اومد.
تهیونگ: سه روزه ندیدمت…
چشماش پایین افتاد، بعد دوباره بالا اومد، مستقیم توی چشم‌هام نگاه کرد..
تهیونگ: نگران شدم.

باورم نمی‌شد.
نگران؟
برای چی؟
برای دختری که فقط یه اسباب‌بازی کوتاه‌مدت توی زندگیش بود؟

دست‌هام یخ زده بودن.
لب‌هامو گاز گرفتم تا چیزی نگم، اما نگاهم پر از خشم بود.

پوزخندی زدم...
ا.ت:نگران؟ لازم نیست نگران من باشی.

صدام محکم تر از چیزی بود که فکر میکردم

تهیونگ پلک زد، تعجبش واضح بود. لب‌هاش به سختی باز شد، انگار نمی‌دونست چی بگه.

تهیونگ: چی…چیزی شده؟

صداش آروم و کمی لرزون بود، پر از سوال، ولی نه عصبانیت.
انگار واقعا انتظار نداشت که من این‌طوری جواب بدم

با هر قدمی که اون بر میداشت من هم به عقب می رفتم.

قدمام نامطمئن و سست بودن اما باید فاصله میگرفتم..

تهیونگ ایستاد اما فاصله اش باهام کم بود..

به چشماش خیره شدم اما این بار فقط سرزنش و تحقیر تو نگاهم بود...

ا.ت: جلو نیا..

مکث کرد. نگاهش بین چهره‌ی من و فاصله‌ی بین‌مون سرگردون بود.
تهیونگ: ا.ت… فقط بگو چی شده؟ من… کاری کردم؟

لب‌هامو باز کردم اما هیچ صدایی درنیومد. فقط سرم رو به نشونه‌ی "نه" تکون دادم، در حالی که نگاهم ازش فرار می‌کرد.

تهیونگ یک قدم نزدیک‌تر شد. صدای کفش‌هاش روی زمین پیچید.
تهیونگ: اگه ناراحتی، می‌تونیم حرف بزنیم.

نمی‌خواستم گوش بدم. فقط می‌خواستم تموم شه.

یه قدم دیگه جلو اومد.
ناخودآگاه عقب رفتم تا جایی که پشتم به در خورد.
صدای برخورد خفیفم با در، تو سالن خالی پیچید.

زیر لب، با صدایی پایین‌تر از زمزمه، دوباره گفتم..
ا.ت: نزدیک من نیا...

تهیونگ از شنیدن دوباره حرفم خشک شد. چشم‌هاش خیره موند به صورتم.
چند ثانیه طول کشید تا نفس بکشه.

تهیونگ: چرا؟

چیزی نگفتم. فقط نگاهمو ازش دزدیدم و آروم گفتم..
ا.ت: چون دیگه… نمی‌تونم باورت کنم.

چند لحظه سکوت بود. سکوتی که از هر فریادی بلندتر بود.
و تهیونگ همون‌جا موند… بین فاصله‌ی چند قدمی،
با نگاهی که پر از سوال بود، اما هیچ جوابی براش نداشت.
▪︎شما اگه جای ا.ت بودید چیکار می‌کردید؟!
دیدگاه ها (۶۰)

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟭[ویو ا.ت]چند لحظه بین‌مون ...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟮تهیونگ :تو واقعا فکر میکنی...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟵[ویو ا.ت]پوان‌هام رو با اح...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟴[ویو ا.ت]صدای آخرین نت موس...

"سرنوشت "p,32..ویو بعد از شام ا/ت *.بعد از شام جیمین با ماشی...

شوهر دو روزه. پارت۷۷

love Between the Tides³⁰چند دقیقه بعد تهیونگ به سرعت رفتم سم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط