set me free
#set_me_free
#پارت_39
#پارت_آخر
: بلند شو چقدر میخوابی
: مگه ساعت چنده؟
: ۱۲
از جا پریدم : دیرم شد
:نه هنوز دروغ گفتم ساعت ۸ هس
از عصبی از جام بلند شدم که خندید و به بیرون رفت
رفتم دستشویی و به سمت آشپزخونه رفتم
مشغول آماده کردن صبحانه بود
آروم نزدیکش شدم و از پشت بغ.لش کردم : بالاخره اومدی بیرون؟
جوابی ندادم که گفت: ولم کن برو بشین صبحونه رو بیارم
از جام تکون نخوردم که یهو همینجور که توی ب.غلم بود برگشت سمتم : مگه با تو نیستم
خندیدم و عقب رفتم.
* بالاخره زندگی روی خوشش رو بهمون نشون داده بود.
بعد از داد.گاه تا یه هفته همدیگر رو ندیدیم
نمیتونستم ببینمش میترسیدم پس بزنه من رو
جوآن هم که ۶ ماه حب.س گرفته بود و دیگه دور و ور میا نبود
دکتر هم گفته بود به خاطر مصرف زیاده ال...کل اون شب ذهنم خودش این تصور رو ساخته که من بودم که به میا حم.له کردم
بعدم که جوآن چا.قو رو دستم داده بود و منم از ترس با چا.قو فرار کرده بودم
جوآن از وقتی میا بهوش اومده بود این ذهنیت و برای اون ساخته بود
میا هم چیز زیادی یادش نمیومده
فقط لحظه آخر من رو یادش بوده که با چا.قو به سمتش رفته بودم
هنوز هم باورم نشده همه اینها زیر سر جوآن بوده
حتی جوآن بوده به میا گفته بوده که من چند شخصیت دارم
چرا؟ چون اونم عا.شق میا شده بوده و با این کار سعی داشته که من رو از میا دور کنه.
آخرشم دیده نمیتونه اون بلا رو سر میا آورده بوده.
میا اصلا حال روحی خوبی نداشت تا چند وقت
ولی کم کم بهش نزدیک شدم و الان یه هفته هست که با هم ازد.واج کردیم*
سر میز نشستم
اون هم نشست
بهش نگاه کردم و لبخند زدم
* من همه اینها رو مدیون آقای چویی هستم اگه نبود هیچکدوم از این چیز ها معلوم نمیشد
هیچوقت بهم نگفت که چطور اینهارو فهمیده بوده میگفت یکی از جذابیت هاش به شمار میره بعد از آخرین داد.گاه بدون حرفی رفت و دیگه جواب تلفنش رو نداد
مثل یه فرشته نجات بود برام...*
`°• >
#پارت_39
#پارت_آخر
: بلند شو چقدر میخوابی
: مگه ساعت چنده؟
: ۱۲
از جا پریدم : دیرم شد
:نه هنوز دروغ گفتم ساعت ۸ هس
از عصبی از جام بلند شدم که خندید و به بیرون رفت
رفتم دستشویی و به سمت آشپزخونه رفتم
مشغول آماده کردن صبحانه بود
آروم نزدیکش شدم و از پشت بغ.لش کردم : بالاخره اومدی بیرون؟
جوابی ندادم که گفت: ولم کن برو بشین صبحونه رو بیارم
از جام تکون نخوردم که یهو همینجور که توی ب.غلم بود برگشت سمتم : مگه با تو نیستم
خندیدم و عقب رفتم.
* بالاخره زندگی روی خوشش رو بهمون نشون داده بود.
بعد از داد.گاه تا یه هفته همدیگر رو ندیدیم
نمیتونستم ببینمش میترسیدم پس بزنه من رو
جوآن هم که ۶ ماه حب.س گرفته بود و دیگه دور و ور میا نبود
دکتر هم گفته بود به خاطر مصرف زیاده ال...کل اون شب ذهنم خودش این تصور رو ساخته که من بودم که به میا حم.له کردم
بعدم که جوآن چا.قو رو دستم داده بود و منم از ترس با چا.قو فرار کرده بودم
جوآن از وقتی میا بهوش اومده بود این ذهنیت و برای اون ساخته بود
میا هم چیز زیادی یادش نمیومده
فقط لحظه آخر من رو یادش بوده که با چا.قو به سمتش رفته بودم
هنوز هم باورم نشده همه اینها زیر سر جوآن بوده
حتی جوآن بوده به میا گفته بوده که من چند شخصیت دارم
چرا؟ چون اونم عا.شق میا شده بوده و با این کار سعی داشته که من رو از میا دور کنه.
آخرشم دیده نمیتونه اون بلا رو سر میا آورده بوده.
میا اصلا حال روحی خوبی نداشت تا چند وقت
ولی کم کم بهش نزدیک شدم و الان یه هفته هست که با هم ازد.واج کردیم*
سر میز نشستم
اون هم نشست
بهش نگاه کردم و لبخند زدم
* من همه اینها رو مدیون آقای چویی هستم اگه نبود هیچکدوم از این چیز ها معلوم نمیشد
هیچوقت بهم نگفت که چطور اینهارو فهمیده بوده میگفت یکی از جذابیت هاش به شمار میره بعد از آخرین داد.گاه بدون حرفی رفت و دیگه جواب تلفنش رو نداد
مثل یه فرشته نجات بود برام...*
`°• >
۱.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.