بانوی زشت
بانویزشت
Part Seven(7)thelastpart
.
.
آجوما: پیس پیس!
دیدم آجوما پشت درختاس...
_ آجوما!
آجوما: ببین اوضاع خرابه باید بری!
_ اما کوک...
آجوما: اگه کوک تو دوئل ببازه من پوست خر میپوشم!
_ واقعا؟!(پلید)
آجوما: کثافت! انقد میخوای منو تو پوست خر ببینی؟
_ شوخی کردم!
آجوما: الان وقت شوخیه پوفیوز؟... دنبالم بیا!
_ باشه...
ویو راوی
ا.ت به دنبال آجوما فرار کرد تا زمانی که اوضاع درست شه... و اما جونکوک و سان...
+ قبوله!
سان: معلومه هنوز دل و جرعت داری مستر!
آجوما درست میگفت اگه سان یه تصمیم اشتباه تو زندگیش گرفته بود... اون تصمیم دوئل با جئون بود... قبل از اومدن تموم مشخصات جئونو بررسی کرده بود اما از دوئلهای جئون هیچی پیدا نکرده بود. حتی 4 سال شخصا جاسوسیشو میکرد و از اونجایی که جئون جونکوک ما با کسی دوئل نکرده بود اونم فکر کرد مستر جئون، دوئلگر مخوف دوئل نمیکنه. درحالی که نمیدونست مرد سیاهپوشی که تو تموم دوئلهاش الگوی کیم سان بوده جئون جونکوک افسانهای بوده... و این دوئل آخرین دوئل سان بود...
ا.ت درحال فرار از دور در جنگل صدای گلوله رو شنید... صدای شلیک شوهرش رو حتی تو جنگ بین اونهمه تانک و تفنگ میشناخت...
_ آجوما اون شلیک کوک بود!
آجوما: گفتم که!
_ پس میتونیم برگردیم؟!
آجوما: آره از همون راهی که اومدی برگرد کوک نباید منو ببینه...
_ باشه....
ا.ت حوصله بحث نداشت. تا همون لحظه هم سردرگم بود و اتفاقات مغزش رو میفشرد. هرچقدر توان داشت به پاهاش داد و دوید... به سمت عمارت دوید از در مخفی وارد شد و باغ طول 700 متری باغ رو پشت سر گذاشت... به بدن خسته، عرق کرده و خونین شوهرش که رسید نیروش دوچندان شد. جونکوک به عمارت که دیوارهای سفید و براقش با خون تزئین شده بود نگاه میکرد.
_ کوک... کوک!
کوک تا محبوب گم شدهاش رو دید هوش از سرش پرید. خستگی بدنش یکجا پر زد و قلبش تالاپ و تلوپ تپید انگار تپش این قلب فقط با ا.ت ممکن بود! کوک تا به خودش اومد ا.ت در آغوشش بود... متقابل بغلش کرد... سرشو بوسید...
+ دیگه نمیزارم ترس به دلت بیوفته... بانوی قلبم:)...
و این پایان داستان ما بود؛ولی نه پایان زندگی آنها...
.
.
خب چطور بود؟
Part Seven(7)thelastpart
.
.
آجوما: پیس پیس!
دیدم آجوما پشت درختاس...
_ آجوما!
آجوما: ببین اوضاع خرابه باید بری!
_ اما کوک...
آجوما: اگه کوک تو دوئل ببازه من پوست خر میپوشم!
_ واقعا؟!(پلید)
آجوما: کثافت! انقد میخوای منو تو پوست خر ببینی؟
_ شوخی کردم!
آجوما: الان وقت شوخیه پوفیوز؟... دنبالم بیا!
_ باشه...
ویو راوی
ا.ت به دنبال آجوما فرار کرد تا زمانی که اوضاع درست شه... و اما جونکوک و سان...
+ قبوله!
سان: معلومه هنوز دل و جرعت داری مستر!
آجوما درست میگفت اگه سان یه تصمیم اشتباه تو زندگیش گرفته بود... اون تصمیم دوئل با جئون بود... قبل از اومدن تموم مشخصات جئونو بررسی کرده بود اما از دوئلهای جئون هیچی پیدا نکرده بود. حتی 4 سال شخصا جاسوسیشو میکرد و از اونجایی که جئون جونکوک ما با کسی دوئل نکرده بود اونم فکر کرد مستر جئون، دوئلگر مخوف دوئل نمیکنه. درحالی که نمیدونست مرد سیاهپوشی که تو تموم دوئلهاش الگوی کیم سان بوده جئون جونکوک افسانهای بوده... و این دوئل آخرین دوئل سان بود...
ا.ت درحال فرار از دور در جنگل صدای گلوله رو شنید... صدای شلیک شوهرش رو حتی تو جنگ بین اونهمه تانک و تفنگ میشناخت...
_ آجوما اون شلیک کوک بود!
آجوما: گفتم که!
_ پس میتونیم برگردیم؟!
آجوما: آره از همون راهی که اومدی برگرد کوک نباید منو ببینه...
_ باشه....
ا.ت حوصله بحث نداشت. تا همون لحظه هم سردرگم بود و اتفاقات مغزش رو میفشرد. هرچقدر توان داشت به پاهاش داد و دوید... به سمت عمارت دوید از در مخفی وارد شد و باغ طول 700 متری باغ رو پشت سر گذاشت... به بدن خسته، عرق کرده و خونین شوهرش که رسید نیروش دوچندان شد. جونکوک به عمارت که دیوارهای سفید و براقش با خون تزئین شده بود نگاه میکرد.
_ کوک... کوک!
کوک تا محبوب گم شدهاش رو دید هوش از سرش پرید. خستگی بدنش یکجا پر زد و قلبش تالاپ و تلوپ تپید انگار تپش این قلب فقط با ا.ت ممکن بود! کوک تا به خودش اومد ا.ت در آغوشش بود... متقابل بغلش کرد... سرشو بوسید...
+ دیگه نمیزارم ترس به دلت بیوفته... بانوی قلبم:)...
و این پایان داستان ما بود؛ولی نه پایان زندگی آنها...
.
.
خب چطور بود؟
۶.۱k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.