بانویزشت
بانویزشت
Part Six(6)
.
.
|¦چند ماه بعد¦|
ویو ا.ت
با صدای چیلیک چیلیکی از خواب بیدار شدم... کوک داشت لباسه عملیاتشو میپوشید... در حالی که شقیقههامو میمالیدم رو تخت نشستم...
_ کجا؟
باید ترتیب یه نفرو بدم...
_ کی؟
کیم سان...
_ این همونی که بهت خیانت کرده بود؟
هوم آره! چه خیانتی!
_ خب پس زود برگرد...
ممکنه یکم طول بکشه...
_ (از رو تخت بلند میشه) اشکال نداره... من منتظرت میمونم:)
(میاد سمت ا.ت و لبشو رو لباش میزاره) همیشه منتظرم میمونی؟
_ (دستاشو میندازه دور گردن کوک) حتی اگه آخرین نفسام باشه...
(خنده خرگوشی) قول میدم آخرین نفسات آخرین نفسام باشه!
_ خدا نکنه!!!
(پوزخند)
بعد از بدرقه کردنش حدود 4 ساعت تو خونه تنها بودم... تصمیم گرفتم برم تو حیاط و قدم بزنم... تو حاشیه چمنی کنار برکه مصنوعی عمارت قدم میزدم که صدای تق و توق زیادی اومد صدای مهیبی مثل شلیک گلوله... به طرف صدا برگشتم... افراد سیاهپوشی شلیک میکردن و وارد عمارت میشدن...
_ هین!!!
به طرف باغ دویدم و لابهلای درختا قایم شدم... کوکو دیدم که بدو بدو اومد داخل و داد میزد...
ا.ت ا.ت... فرار کننننن
مرد جوون و قوی هیکلی بیرون اومد
سان: هه نترس زنت تنهات گذاشته اثری ازش نیست!
(خشکش میزنه) تو خونه نیست؟
سان: خودت گفتی زنها یه مشت عروسکن،نباید به عروسکات وابسته شی! حالا خودت به عروسک پاقلمیت وابسته شدی؟!
ا.ت عروسک نیست! (داد)
سان: من به اون هرزه اهمیت نمیدم! فقط میخوام یه شرطبندی کنیم(همزمان خونسرد دستکشهای چرمیشو میپوشید)
سر چی؟
سان: هرکی تو دوئل زنده موند صاحب ا.ت، عمارت و باند میشه!
.
.
خب بچهها تصمیم گرفتم تهشو تغییر بدم و تو یه فصل خلاصه شه... پس پایان قصه نیست
فقط تهش زنده باشن یا بمیرن؟
ایگنور نکنید جواب بدیدددددد
Part Six(6)
.
.
|¦چند ماه بعد¦|
ویو ا.ت
با صدای چیلیک چیلیکی از خواب بیدار شدم... کوک داشت لباسه عملیاتشو میپوشید... در حالی که شقیقههامو میمالیدم رو تخت نشستم...
_ کجا؟
باید ترتیب یه نفرو بدم...
_ کی؟
کیم سان...
_ این همونی که بهت خیانت کرده بود؟
هوم آره! چه خیانتی!
_ خب پس زود برگرد...
ممکنه یکم طول بکشه...
_ (از رو تخت بلند میشه) اشکال نداره... من منتظرت میمونم:)
(میاد سمت ا.ت و لبشو رو لباش میزاره) همیشه منتظرم میمونی؟
_ (دستاشو میندازه دور گردن کوک) حتی اگه آخرین نفسام باشه...
(خنده خرگوشی) قول میدم آخرین نفسات آخرین نفسام باشه!
_ خدا نکنه!!!
(پوزخند)
بعد از بدرقه کردنش حدود 4 ساعت تو خونه تنها بودم... تصمیم گرفتم برم تو حیاط و قدم بزنم... تو حاشیه چمنی کنار برکه مصنوعی عمارت قدم میزدم که صدای تق و توق زیادی اومد صدای مهیبی مثل شلیک گلوله... به طرف صدا برگشتم... افراد سیاهپوشی شلیک میکردن و وارد عمارت میشدن...
_ هین!!!
به طرف باغ دویدم و لابهلای درختا قایم شدم... کوکو دیدم که بدو بدو اومد داخل و داد میزد...
ا.ت ا.ت... فرار کننننن
مرد جوون و قوی هیکلی بیرون اومد
سان: هه نترس زنت تنهات گذاشته اثری ازش نیست!
(خشکش میزنه) تو خونه نیست؟
سان: خودت گفتی زنها یه مشت عروسکن،نباید به عروسکات وابسته شی! حالا خودت به عروسک پاقلمیت وابسته شدی؟!
ا.ت عروسک نیست! (داد)
سان: من به اون هرزه اهمیت نمیدم! فقط میخوام یه شرطبندی کنیم(همزمان خونسرد دستکشهای چرمیشو میپوشید)
سر چی؟
سان: هرکی تو دوئل زنده موند صاحب ا.ت، عمارت و باند میشه!
.
.
خب بچهها تصمیم گرفتم تهشو تغییر بدم و تو یه فصل خلاصه شه... پس پایان قصه نیست
فقط تهش زنده باشن یا بمیرن؟
ایگنور نکنید جواب بدیدددددد
- ۹.۰k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط