His hope for life...
His hope for life...
امید زندگی او.پارت۱۳
به سمت کمد لباسم رفتم و لباسی رو که قرار بود برای قرار امشب بپوشم رو انتخاب کردم و روی تختم پهنشون کردم
غرق افکاراتم شدم داشتم به روز اولی که دیدمش و جذب چهرش شدم فکر میکردم این واقعا تعجب اور بود که چطور یهویی من عاشقش شدم؟با اینکه ازش متنفر بودم ....متوجه گذشت زمان شدم ....برای دیدنش فقط نیم ساعت مونده بود
سریع لباسام رو عوض کردم و به ادرسی که هیونجین برام فرستاده بود به راه افتادم
(۲۵ دقیقه بعد)
وارد کافه شدم، داشتم اروم اروم قدم بر میداشتم تا اینکه چشمم به پسر با مو های مشکی و با کت چرم که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود افتاد به طرفش رفتم و با صدای خیلی اروم بهش گفتم:
سلام هیون!!
از تماشای منظره بیرون پنجره دست کشید و بلند شد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و با صدای ملایمی گفت:
پس بالاخره لیکسی من رسید
سعی کردم دستاش رو از کمرم جدا کنم ولی بی فایده بود دستاش رو دور کمرم سفت کرده بود و نمیتونستم جداشون کنم
هیون زشته ولم کن
_چیش زشته؟ من فقط بیبیم رو بغل کردم
بیبی؟ لبخندی زد و به چشماش نگاه کرد و گفت: نا سلامتی ازت ۲سال کوچیکترما
_عیبی نداره ..من دوس دارم تورو بیبی صدا کنم مشکلی هس؟
سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد همه بهشون خیره شده بودن
هیونی همه دارن بهمون نگاه میکنن بیا بشینیم دیگه
_باشه
پسر بزرگتر به طرف صندلی پسرک رفت و صندلیش رو جلو کشید و پسر کوچیکتر نشست
_خوب لیکسی من دلش چی میخواد بخوره؟
پسرک به منویی که در جلوش قرار داشت و نگاه کرد و گفت:
فعلا که قهوه برام کافیه.
_فقط قهوه؟!
پسر کوچیکتر سرش رو به عنوان تایید تکون داد پسرک بزرگتر لبخندی زد و گفت:
باشه پس منم فقط قهوه مینوشم
گارسون چشمی گفت و دور شد
پس از مدتی گارسون برگشت و سفارش هایی که داده بودن رو جلوشون قرار داد و یه ابجو کنار قهوه هاشون گذاشت
پسر موبلوند چشمش به ابجو افتاد گفت: ابجو؟ما که ابجو نخواستیم!
×بله میدونم ، ما کنار سفارش ها یه ابجو هم قرار میدیم و بعد از گفتن حرفش از اونجا دور شد
_فک نکنم بتونی ابجو بخوری
کی من؟!! کی گفته؟
پسر مو بلوند ابجو رو به دست گرفت و به سر کشید
_هی وایسا...همش رو نخور...
ابجو رو از دست پسرک کشید و متوجه خالی شدن ابجو شد
_همش رو خوردی؟!
فیلیکس چشماش رو بسته بود و دستاش رو به گلوش تکیه داده بود معلوم بود که زود اثر کرده بود و مست شده بود
خنده بلندی زد و به چشمای پسر متقابلش زل زد و گفت: دیدی..گفتم ..میتون..م
پسر بزرگتر متوجه مست شدن پسر کوچیکتر شدو سریع از کافه خارج شدن
پسر کوچیکتر دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و به چشماش زل زدو گفت:
بکنتم
پسر بزرگتر از درخواست فیلیکس تعجب کرده بود ....
________
اینم از این پارت
چطور بود این پارت؟🦋🧡
امید زندگی او.پارت۱۳
به سمت کمد لباسم رفتم و لباسی رو که قرار بود برای قرار امشب بپوشم رو انتخاب کردم و روی تختم پهنشون کردم
غرق افکاراتم شدم داشتم به روز اولی که دیدمش و جذب چهرش شدم فکر میکردم این واقعا تعجب اور بود که چطور یهویی من عاشقش شدم؟با اینکه ازش متنفر بودم ....متوجه گذشت زمان شدم ....برای دیدنش فقط نیم ساعت مونده بود
سریع لباسام رو عوض کردم و به ادرسی که هیونجین برام فرستاده بود به راه افتادم
(۲۵ دقیقه بعد)
وارد کافه شدم، داشتم اروم اروم قدم بر میداشتم تا اینکه چشمم به پسر با مو های مشکی و با کت چرم که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود افتاد به طرفش رفتم و با صدای خیلی اروم بهش گفتم:
سلام هیون!!
از تماشای منظره بیرون پنجره دست کشید و بلند شد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و با صدای ملایمی گفت:
پس بالاخره لیکسی من رسید
سعی کردم دستاش رو از کمرم جدا کنم ولی بی فایده بود دستاش رو دور کمرم سفت کرده بود و نمیتونستم جداشون کنم
هیون زشته ولم کن
_چیش زشته؟ من فقط بیبیم رو بغل کردم
بیبی؟ لبخندی زد و به چشماش نگاه کرد و گفت: نا سلامتی ازت ۲سال کوچیکترما
_عیبی نداره ..من دوس دارم تورو بیبی صدا کنم مشکلی هس؟
سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد همه بهشون خیره شده بودن
هیونی همه دارن بهمون نگاه میکنن بیا بشینیم دیگه
_باشه
پسر بزرگتر به طرف صندلی پسرک رفت و صندلیش رو جلو کشید و پسر کوچیکتر نشست
_خوب لیکسی من دلش چی میخواد بخوره؟
پسرک به منویی که در جلوش قرار داشت و نگاه کرد و گفت:
فعلا که قهوه برام کافیه.
_فقط قهوه؟!
پسر کوچیکتر سرش رو به عنوان تایید تکون داد پسرک بزرگتر لبخندی زد و گفت:
باشه پس منم فقط قهوه مینوشم
گارسون چشمی گفت و دور شد
پس از مدتی گارسون برگشت و سفارش هایی که داده بودن رو جلوشون قرار داد و یه ابجو کنار قهوه هاشون گذاشت
پسر موبلوند چشمش به ابجو افتاد گفت: ابجو؟ما که ابجو نخواستیم!
×بله میدونم ، ما کنار سفارش ها یه ابجو هم قرار میدیم و بعد از گفتن حرفش از اونجا دور شد
_فک نکنم بتونی ابجو بخوری
کی من؟!! کی گفته؟
پسر مو بلوند ابجو رو به دست گرفت و به سر کشید
_هی وایسا...همش رو نخور...
ابجو رو از دست پسرک کشید و متوجه خالی شدن ابجو شد
_همش رو خوردی؟!
فیلیکس چشماش رو بسته بود و دستاش رو به گلوش تکیه داده بود معلوم بود که زود اثر کرده بود و مست شده بود
خنده بلندی زد و به چشمای پسر متقابلش زل زد و گفت: دیدی..گفتم ..میتون..م
پسر بزرگتر متوجه مست شدن پسر کوچیکتر شدو سریع از کافه خارج شدن
پسر کوچیکتر دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و به چشماش زل زدو گفت:
بکنتم
پسر بزرگتر از درخواست فیلیکس تعجب کرده بود ....
________
اینم از این پارت
چطور بود این پارت؟🦋🧡
۵.۴k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.