بعد از تموم شدن ناهار سفره رو که جمع کردم به اتاقم رفتم..
به داداشم فکر کردم به اینکه چی میتونه شده باشه..شاید اصلا قضیه شکست عشقی نیست شاید..نمیدونم..افکارم زیادن و نمیتونم به همشون جزء به جزء فکر کنم..
با خودم گفتم میرم تو اتاق داداشم و بازم ازش میخوام که تعریف کنه چیشده که حالش اینجوریه..
رفتم سمت اتاقش درو باز کردم و به سمتش رفتم اونم داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد..کنارش وایسادم و خودمو جدی گرفتم و قاطع گفتم بگو چیشده که تا نفهمم از اتاقت نمیرم بیرون! با تعجب بهم نگاه کرد و همینجوری که داشت نگام میکرد رفت رو تختش نشست منم سریع رفتم و کنارش نشستم گفت یعنی حتما باید بدونی؟! گفتم آره!
شروع کرد به حرف زدن باورم نمیشد که داره به منم میگه که چیشده خوب به حرفاش دقت کردم:
_ میدونی آبجی..من..
که یکی در اتاق رو زد..مامان بود..گفت شما دوتا چی میگین به هم همش؟
داداشم گفت هیچی مامان دارم از اونروز میگم که عروسکشو قایم کرده بودم و اون داشت دنبالش میگشت..! مامان یه باشه مبهم گفت و همینجوری که تو فکر رفته بود از اتاق بیرون رفت
با خودم فکر کردم من؟من که هیچوقت عروسک نداشتم بچگی! (از عروسک خوشم نمیاد)
به داداشم که نگاه کردم دیدم دراز کشیده و چشاشو بسته..از اتاقش رفتم بیرون ..
نمیدونستم برای اینکه به من چیزی نگه خودشو زده به خواب یا واقعا خوابش برده..
ادامه پست https://wisgoon.com/pin/40516299/
*نوشته خودم*
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.