عشق و انتقام
مردمک چشماش به طرز ترسناکی سرخ شده بود...
و رگه های مشکی درون چشماش خودنمایی میکردن....
پوزخندمو عمیق تر کردم و از اتاق اومدم بیرون...
یوکی و لیسا و هوپی رو بغل کردم و ازشون خداحافظی کردم و با شوگا راهیه عمارت مافیای خوناشام شدم...
مردی که در ازای شرط بندی هاش انسان شرط میکنه...
و به طرز فجیع انسان ها رو میکشه...
و کارای وحشتناکی که انجام داده...
باعث میشه با فکر کردن بهش خون جلوی چشمام رو بگیره...
با رسیدنمون به عمارت به صورت مخفی وارد اتاق دخترش شدیم....
لبه پنجره ایستادم و برای شوگا که می خواست عمارت رو ترک کنه...
دست تکون دادم...
لبخند محوی زد و به سرعت باد دوید و رفت... از یک گرگینه کمتر از این توقع ندارم...
به اتاق بزرگی که داخلش بودم نگاهی انداختم...
برای مدتی من اریکای خوناشامم...
باید طاقت بیارم...
فقط یک مدت کوتاه من به عنوان یک خوناشام زندگی میکنم...
روی تخت دراز کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم...
برای لحظه ای حس کردم قلبم داره از قفسه سینم میزنه بیرون....
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم...
با تکون های ارومه یک نفر، چشمام رو به سختی باز کردم و پلکی زدم....
دیدم تار بود و نتونستم دختر مقابلم رو واضح ببینم....
دوباره چشمام رو بستم و غر زدم...
+ یوکی ولم کن می خوام بخوابم! با روشن شدن مغزم و درک اینکه الان کجام، سریع چشمام رو باز کردم و نشستم.
دختری که رو به روم ایستاده بود و لباساش داد میزد خدمتکاره....
گفت :
ـــ بانو، امروز روز مهمیه...باید سریع تر اماده بشین.
سری تکون دادم که لباسی رو روی تخت گذاشت و رفت بیرون...
خمیازه ای کشیدم و چشمام رو مالیدم....
رفتم دست شویی و صورتم رو شستم....
حوله ای برداشتم و صورتم رو خشک کردم و نگاهی توی ایینه به خودم انداختم و به حرفه ای بودنه لیسا احسنت گفتم..
لباس رو برداشتم و پوشیدم....
زخم دستم به طور معجزه اسایی کاملا خوب شده بود...
به خودم توی ایینه نگاهی انداختم و لایکی به خودم دادم....
از اتاق اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین...
وسط سالن ایستاده بودم که خدمتکاری با دیدن اینکه گیج میزنم...
سریع گفت
ـــ بانوی من زود برید اتاق پذیرایی!
خاک تو گورم شد...
حالا از بین این همه اتاق...
اتاق پذیرایی رو از کجا پیدا کنم...
با دیدن خدمتکاره دیگه که شیرینی به دست به سمته اتاقی حرکت میکرد، دنبالش رفتم....
اتاق دوتا در کنار هم داشت و از بزرگ بودنش معلوم بود اتاق مهمیه. ...
وارد شدم که چشمم به اون شیاد عوضی افتاد...
لبخنده زوری زدم...
با لبخند به سمتم اومد و در اغوشم گرفت....
خیلی دلم می خواد همین الان بفرستمش اون دنیا ولی این اغازه راهه و باید خوناشام های بیشتری پیدا کنم....
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.