عاشقانه های پاک
عاشقانه های پاک
قسمت نود و نه
صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم....
انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم
هدی را فرستادم مدرسه....
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند....
محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم...
زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند....
عقب نشسته بودم....
صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد....
ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد....
سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده....
کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و ب دنبال خودش میکشید....
روی اسب ایوب نشسته بود.....
قیافه اش درست عین وقت هایی بود ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.....
-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت....
"هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است.....
صدای ایوب پیچید توی سرم......
"محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم......
شانه هایم لرزید.....
ادامه دارد...
قسمت نود و نه
صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم....
انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم
هدی را فرستادم مدرسه....
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند....
محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم...
زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند....
عقب نشسته بودم....
صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد....
ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد....
سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده....
کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و ب دنبال خودش میکشید....
روی اسب ایوب نشسته بود.....
قیافه اش درست عین وقت هایی بود ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.....
-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت....
"هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است.....
صدای ایوب پیچید توی سرم......
"محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم......
شانه هایم لرزید.....
ادامه دارد...
۳.۸k
۲۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.