𝚖𝚢 𝚋𝚊𝚋𝚢...
𝚖𝚢 𝚋𝚊𝚋𝚢...
P¹²
ا.ت«صبح با خوردن نور به صورتم بیدار شدم.....کش و قوصی به بدنم دادم.....موهامو شونه کردم و رفتم پایین تا صبحونه بخورم.....نگاهی به ساعت انداختم که داشت ۱۲رو نشون میداد......من کی انقد خوابالو شدم؟.....حتما به خاطر خستگی....ولی چرا کوک نیومد برای تمرین صدام کنه....بیخیال....صبحونمو خوردم و رفتم سمت اتاقش.....
*تق تق
کوک«بله؟
ا.ت«منم
کوک«منم کیه؟
ا.ت«ا.تممممم
کوک«بیا تو
ا.ت«هوففففف....دستگیره درو فشار دادم و رفتم.....عینک زده بود و کتاب دستش بود.....چه جذابببببب(اعیدننلبرلخبف).....همونطور که سرش تو کتاب بود گفت.....
کوک«کاری داشتی؟
ا.ت«کتابش رو بست و روی میز کنار تختش گذاشت.....«اممممم خب راستش مگه قرار نبود هر روز تمرین داشته باشیم؟پس چرا امروز بیدارم نکردید....
کوک«به خاطر اینکه دیروز کلی خرید کردیم و گشتیم خسته بودی.....میدونستم نمیتونی منم بیدارت نکردم....امروزم بعد ناهار یکم تمرین میکنیم....
ا.ت«آهاااا باشه ممنون
کوک«خواهش...رفتنی درم پشت سرت ببند
ا.ت«ایششش....اومدم بیرون و رفتم سراغ ته......در زدم ولی کسی جواب نداد....درو باز کردم که دیدم آقا هنوز خوابن......«صبح بخیرررررررررر
ته«خیلی خسته بودم.....دیشب اصن درست نخوابیدم......داشتم خواب خوب میدیدم که......خانم صداش رو گرفتن سرشون.....«مرضضضضض
ا.ت«عوض سلام و صلح بخیره
ته«ا.ت برو بزار بخوابم....
ا.ت«نزدیک تخت شدم.....اگه نرم چی میشه؟
ته«تو یه حرکت جامو باهاش عوض کردم و روش خیمه زدم......«اینکار
ا.ت«حرکتش ناگهانی بود و من فرصت نکردم واکنشی نشون بدم.....با دستام به سینش ضربه میزدم ولی اون حتی یه میلیمترم تکون نخورد......
ته«داشتی میگفتی....
ا.ت«تهیونگ بلند شو بزار برم...
ته«بزار ببینم.....اوممممم نه
ا.ت«یعنی چی نه بزار برم
ته«هوففف باشههه
ا.ت«به محض اینکه از روم بلند شد....بالشت رو برداشتم و زدم تو سرش(غلط کردی•-•)....
ته«روانیییی
ا.ت«وای ننم.....بلند شد راه افتاد دنبالم....منم بدوبدو پله ها رو رد کردم و رفتم پذیرایی
ته«بیا باهات کاری ندارم....
ا.ت«ای وایییی....
کوک«داشتم ادامه کتابم رو میخونم که از بیرو سرو صدا شنیدم......
*بوم
کوک«صدای تیر اندازی بود....آخههههه لنگه ظهر کی میاد برا حملههه•-•.....هعیییی
بالاخرهههههه
P¹²
ا.ت«صبح با خوردن نور به صورتم بیدار شدم.....کش و قوصی به بدنم دادم.....موهامو شونه کردم و رفتم پایین تا صبحونه بخورم.....نگاهی به ساعت انداختم که داشت ۱۲رو نشون میداد......من کی انقد خوابالو شدم؟.....حتما به خاطر خستگی....ولی چرا کوک نیومد برای تمرین صدام کنه....بیخیال....صبحونمو خوردم و رفتم سمت اتاقش.....
*تق تق
کوک«بله؟
ا.ت«منم
کوک«منم کیه؟
ا.ت«ا.تممممم
کوک«بیا تو
ا.ت«هوففففف....دستگیره درو فشار دادم و رفتم.....عینک زده بود و کتاب دستش بود.....چه جذابببببب(اعیدننلبرلخبف).....همونطور که سرش تو کتاب بود گفت.....
کوک«کاری داشتی؟
ا.ت«کتابش رو بست و روی میز کنار تختش گذاشت.....«اممممم خب راستش مگه قرار نبود هر روز تمرین داشته باشیم؟پس چرا امروز بیدارم نکردید....
کوک«به خاطر اینکه دیروز کلی خرید کردیم و گشتیم خسته بودی.....میدونستم نمیتونی منم بیدارت نکردم....امروزم بعد ناهار یکم تمرین میکنیم....
ا.ت«آهاااا باشه ممنون
کوک«خواهش...رفتنی درم پشت سرت ببند
ا.ت«ایششش....اومدم بیرون و رفتم سراغ ته......در زدم ولی کسی جواب نداد....درو باز کردم که دیدم آقا هنوز خوابن......«صبح بخیرررررررررر
ته«خیلی خسته بودم.....دیشب اصن درست نخوابیدم......داشتم خواب خوب میدیدم که......خانم صداش رو گرفتن سرشون.....«مرضضضضض
ا.ت«عوض سلام و صلح بخیره
ته«ا.ت برو بزار بخوابم....
ا.ت«نزدیک تخت شدم.....اگه نرم چی میشه؟
ته«تو یه حرکت جامو باهاش عوض کردم و روش خیمه زدم......«اینکار
ا.ت«حرکتش ناگهانی بود و من فرصت نکردم واکنشی نشون بدم.....با دستام به سینش ضربه میزدم ولی اون حتی یه میلیمترم تکون نخورد......
ته«داشتی میگفتی....
ا.ت«تهیونگ بلند شو بزار برم...
ته«بزار ببینم.....اوممممم نه
ا.ت«یعنی چی نه بزار برم
ته«هوففف باشههه
ا.ت«به محض اینکه از روم بلند شد....بالشت رو برداشتم و زدم تو سرش(غلط کردی•-•)....
ته«روانیییی
ا.ت«وای ننم.....بلند شد راه افتاد دنبالم....منم بدوبدو پله ها رو رد کردم و رفتم پذیرایی
ته«بیا باهات کاری ندارم....
ا.ت«ای وایییی....
کوک«داشتم ادامه کتابم رو میخونم که از بیرو سرو صدا شنیدم......
*بوم
کوک«صدای تیر اندازی بود....آخههههه لنگه ظهر کی میاد برا حملههه•-•.....هعیییی
بالاخرهههههه
۵۶.۸k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.