فیک ١٠٣
هرا با هیجان وارد سالن اصلی عمارت شد، چشمانش برق میزد و گونههایش از ذوق سرخ شده بود. بابااااااااا!
با صدای بلند فریاد زد و به سمت پدرش، کوک، دوید. مامان جونگ هی خیلی خوشگل بود! تازه، جونگ هی یه عموی خیلی خوشتیپ هم داشت!
هرا با خوشحالی به گوشیاش که پر از بازی بود خیره شده بود.
تازه مامانش منو بغل کرد و یه دفعه گریه کرد. نمیدونم چرا؟ زیر لب با خودش زمزمه کرد.
در گوشه ای از سالن، خدمتکاری که از دور داشت کارهای روزانه اش را انجام میداد، به طور نامحسوس گوش هایش را تیز کرده بود و با دقت به صحبت های هرا گوش می کرد.
کوک که مشغول کار بود، با شنیدن صدای دخترش، لبخندی زد و بلند شد. گوشی را آرام از دست هرا کشید بیرون. خوب، وقت حمومه پرنسس کوچولو. با لحن مهربانی گفت.
کوک هرا را بغل کرد. ناگهان حس عجیبی به او دست داد، بوی ملایمی شبیه بوی هانول پیچید. کمی سرش را به پیراهن هرا نزدیک کرد و عطر بهشت را استشمام کرد. لحظه ای چشمانش را بست. انگار هانول را در آغوش گرفته است.
وقتی به حمام رسیدند، کوک لباسهای هرا را درآورد. در همین حین، کاغذی از جیب لباس هرا روی زمین افتاد. هرا که منتظر حمام بود، سریع داخل رفت. کوک نگاهی به کاغذ انداخت و آن را برداشت. با خود فکر کرد که حتما جونگ هی چیزی نوشته است. (واقعاً چه فکر خامی! بچه سه ساله چطور می تونه نامه بنویسه😂؟) کاغذ را داخل جیبش گذاشت و رفت تا دخترش را بشوید.
...
کوک در دفتر کارش نشسته بود و در حال بررسی پرونده های شرکت بود. یونگی هم در کنارش بود و مشغول تماشای تبلت خود.
کوک ناگهان به یاد کاغذ داخل جیبش افتاد. راستی، فکر کنم جونگ هی برام چیزی نوشته باشه.
گفت و دستش را داخل جیبش کرد تا کاغذ را بیرون بیاورد.
یونگی با تعجب نگاهی به کوک انداخت. خنگی! بچه سه ساله چطوری بلده بنویسه؟ اصلاً بازش نکردی ببینی کی نوشته؟
کوک بی توجه به حرف یونگی، نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد. با هر کلمه ای که می خواند، رنگ صورتش پریده تر می شد. وقتی به انتهای نامه رسید، دست هایش شل شد و نامه از دستش افتاد. یونگی که متوجه حال کوک شده بود، سریع به سمتش آمد تا نامه را بردارد. اما ناگهان صدای مهیبی شنید. کوک غش کرده بود و با سر به زمین افتاده بود.
یونگی با بدبختی کوک را از روی زمین بلند کرد. چند ضربه آرام به صورتش زد تا به هوش بیاید، اما بی فایده بود. نفس عمیقی کشید و با تمام توانش یک سیلی محکم به کوک زد که باعث شد به هوش بیاید.
کوک با درد دستش را روی صورتش گذاشت. درد گرفت...
زمزمه کرد.
کوک به یونگی نگاه کرد و با لبخندی محو گفت: خیلی خوشحالم. بلاخره پیداش کردم.
سپس مکثی کرد و ادامه داد
بهتره یه روز جونگ هی رو گیر بیارم.
یونگی با اخم به کوک نگاه کرد.باید با نقشه پیش بریم. یک دفعه دیوونه نشی. تازه، شاید جاسوس گذاشته باشند
کوک سری تکان داد. درسته. باید با احتیاط عمل کنیم.
در ذهن کوک، نقشه ای در حال شکل گیری بود. او می دانست که باید مراقب باشد، اما نمی توانست جلوی هیجانش را برای پیدا کردن هانول بگیرد.
با صدای بلند فریاد زد و به سمت پدرش، کوک، دوید. مامان جونگ هی خیلی خوشگل بود! تازه، جونگ هی یه عموی خیلی خوشتیپ هم داشت!
هرا با خوشحالی به گوشیاش که پر از بازی بود خیره شده بود.
تازه مامانش منو بغل کرد و یه دفعه گریه کرد. نمیدونم چرا؟ زیر لب با خودش زمزمه کرد.
در گوشه ای از سالن، خدمتکاری که از دور داشت کارهای روزانه اش را انجام میداد، به طور نامحسوس گوش هایش را تیز کرده بود و با دقت به صحبت های هرا گوش می کرد.
کوک که مشغول کار بود، با شنیدن صدای دخترش، لبخندی زد و بلند شد. گوشی را آرام از دست هرا کشید بیرون. خوب، وقت حمومه پرنسس کوچولو. با لحن مهربانی گفت.
کوک هرا را بغل کرد. ناگهان حس عجیبی به او دست داد، بوی ملایمی شبیه بوی هانول پیچید. کمی سرش را به پیراهن هرا نزدیک کرد و عطر بهشت را استشمام کرد. لحظه ای چشمانش را بست. انگار هانول را در آغوش گرفته است.
وقتی به حمام رسیدند، کوک لباسهای هرا را درآورد. در همین حین، کاغذی از جیب لباس هرا روی زمین افتاد. هرا که منتظر حمام بود، سریع داخل رفت. کوک نگاهی به کاغذ انداخت و آن را برداشت. با خود فکر کرد که حتما جونگ هی چیزی نوشته است. (واقعاً چه فکر خامی! بچه سه ساله چطور می تونه نامه بنویسه😂؟) کاغذ را داخل جیبش گذاشت و رفت تا دخترش را بشوید.
...
کوک در دفتر کارش نشسته بود و در حال بررسی پرونده های شرکت بود. یونگی هم در کنارش بود و مشغول تماشای تبلت خود.
کوک ناگهان به یاد کاغذ داخل جیبش افتاد. راستی، فکر کنم جونگ هی برام چیزی نوشته باشه.
گفت و دستش را داخل جیبش کرد تا کاغذ را بیرون بیاورد.
یونگی با تعجب نگاهی به کوک انداخت. خنگی! بچه سه ساله چطوری بلده بنویسه؟ اصلاً بازش نکردی ببینی کی نوشته؟
کوک بی توجه به حرف یونگی، نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد. با هر کلمه ای که می خواند، رنگ صورتش پریده تر می شد. وقتی به انتهای نامه رسید، دست هایش شل شد و نامه از دستش افتاد. یونگی که متوجه حال کوک شده بود، سریع به سمتش آمد تا نامه را بردارد. اما ناگهان صدای مهیبی شنید. کوک غش کرده بود و با سر به زمین افتاده بود.
یونگی با بدبختی کوک را از روی زمین بلند کرد. چند ضربه آرام به صورتش زد تا به هوش بیاید، اما بی فایده بود. نفس عمیقی کشید و با تمام توانش یک سیلی محکم به کوک زد که باعث شد به هوش بیاید.
کوک با درد دستش را روی صورتش گذاشت. درد گرفت...
زمزمه کرد.
کوک به یونگی نگاه کرد و با لبخندی محو گفت: خیلی خوشحالم. بلاخره پیداش کردم.
سپس مکثی کرد و ادامه داد
بهتره یه روز جونگ هی رو گیر بیارم.
یونگی با اخم به کوک نگاه کرد.باید با نقشه پیش بریم. یک دفعه دیوونه نشی. تازه، شاید جاسوس گذاشته باشند
کوک سری تکان داد. درسته. باید با احتیاط عمل کنیم.
در ذهن کوک، نقشه ای در حال شکل گیری بود. او می دانست که باید مراقب باشد، اما نمی توانست جلوی هیجانش را برای پیدا کردن هانول بگیرد.
۱.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.