فیک ١٠٢
چند ساعتی گذشته بود و دیگه عصر شده بود. هانول تو اتاق ولو شده بود، همش این ور اون ور رو نگاه میکرد ببینه لباس هرا هست یا نه. نبود که نبود. کلافه شده بود.
یهو در باز شد و هرا با جونگ هی، با خنده و سروصدا اومدن تو. هانول دلش قنج رفت. بعد از این همه سال، بچههاش رو داشت کنار هم میدید، ولی شوهرش چی؟... یه حسرت ته دلش موند.
هانول صدا زد: هرا، عزیزم بیا اینجا!
هرا سریع اومد پیش مامانش. هانول هم رو کرد به جونگ هی و گفت: جونگ هی جان، میشه برام آب بیاری؟
جونگ هی گفت: چشم مامان و رفت که آب بیاره.
هانول تا مطمئن شد جونگ هی رفته، تند دستای هرا رو گرفت و گفت: عزیزم، میتونی اینو بدی به بابات؟
یه نامه کوچولو داد دستش.
حواست باشه کسی نبینه، باشه؟
هرا با جدیت گفت: باشه خاله، حواسم هست.
هانول گفت: "آفرین دخترم. بعد سر هرا رو گرفت و یه بوس محکم روی پیشونیش زد، جوری که جای رژش بمونه.
یهو در باز شد و جیمین با جونگ هی اومدن تو. جونگ هی گفت: مامان بیا، آب آوردم.
جیمین هم به هرا گفت: هرا، بابات اومده.
هرا با ذوق از هانول جدا شد و رفت بیرون. هانول هم با ناراحتی آب رو از جونگ هی گرفت و خورد. انگار غم تو گلوش گیر کرده بود. همه از اتاق رفتن بیرون و جیمین در رو قفل کرد.
هانول سریع رفت دم پنجره تا جانگکوک رو ببینه. وقتی دیدش، دلش یه جوری شد. کوک خیلی داغون شده بود. یه قطره اشک از چشماش افتاد، ولی سریع پاکش کرد. نباید خودشو مقصر بدونه. این کارو کرد که از بچههاش مراقبت کنه.
یهو در باز شد و هرا با جونگ هی، با خنده و سروصدا اومدن تو. هانول دلش قنج رفت. بعد از این همه سال، بچههاش رو داشت کنار هم میدید، ولی شوهرش چی؟... یه حسرت ته دلش موند.
هانول صدا زد: هرا، عزیزم بیا اینجا!
هرا سریع اومد پیش مامانش. هانول هم رو کرد به جونگ هی و گفت: جونگ هی جان، میشه برام آب بیاری؟
جونگ هی گفت: چشم مامان و رفت که آب بیاره.
هانول تا مطمئن شد جونگ هی رفته، تند دستای هرا رو گرفت و گفت: عزیزم، میتونی اینو بدی به بابات؟
یه نامه کوچولو داد دستش.
حواست باشه کسی نبینه، باشه؟
هرا با جدیت گفت: باشه خاله، حواسم هست.
هانول گفت: "آفرین دخترم. بعد سر هرا رو گرفت و یه بوس محکم روی پیشونیش زد، جوری که جای رژش بمونه.
یهو در باز شد و جیمین با جونگ هی اومدن تو. جونگ هی گفت: مامان بیا، آب آوردم.
جیمین هم به هرا گفت: هرا، بابات اومده.
هرا با ذوق از هانول جدا شد و رفت بیرون. هانول هم با ناراحتی آب رو از جونگ هی گرفت و خورد. انگار غم تو گلوش گیر کرده بود. همه از اتاق رفتن بیرون و جیمین در رو قفل کرد.
هانول سریع رفت دم پنجره تا جانگکوک رو ببینه. وقتی دیدش، دلش یه جوری شد. کوک خیلی داغون شده بود. یه قطره اشک از چشماش افتاد، ولی سریع پاکش کرد. نباید خودشو مقصر بدونه. این کارو کرد که از بچههاش مراقبت کنه.
۱.۱k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.