فیک ١٠١
هوسوک با قدمهای سنگین و محکم وارد اتاق شد. هانول که از حضور ناگهانی او جا خورده بود، با ترس نگاهی به هوسوک انداخت و کمی از هرا فاصله گرفت. هرا که کنجکاویاش گل کرده بود، به پشت سرش نگاه کرد و با چهرهای غریبه مواجه شد که اصلاً نمیشناختش. با تعجب به سمت هانول برگشت و پرسید:
هرا: «ایشون کی هستن؟»
هوسوک که انگار منتظر این سوال بود، زودتر از هانول جواب داد:
هوسوک: «من عموی جونگ هی هستم.»
جونگ هی که میخواست حرفی بزند، با قطع شدن حرفش توسط هوسوک مواجه شد:
جونگ هی: «با...»
هوسوک: «هرا، مامان و بابات چیکار میکنن؟»
هرا با لحنی غمگین گفت: «بابام سره کار میره و مامانم هم ولمون کرده رفته.»
هوسوک نگاهی به چشمان اشکی هانول انداخت و با پوزخندی گفت: «جونگ، بهتره دوستت رو با ناجا (سگش) آشنا کنی.»
جونگ هی سری تکان داد و دست هرا را گرفت و از اتاق خارج شدند.
بعد از رفتن آنها، هوسوک اخمی کرد و گفت: «به مامانش رفته بود... کنجکاو شدم چطوری کوک بدون تو تحمل میکنه. راستی شنیدی که میگن میخواد زن بگیره؟» و شروع به خندیدن کرد.
هانول با عصبانیت گفت: «همش تقصیر توعه.»
هوسوک سریع خندهاش را قطع کرد و دستش را پشت سر هانول گذاشت: «بهتره دیوونم کنی. دیشب بست نبود؟» و موهایش را کشید.
هانول با درد گفت: «آخ» و سرش را پایین انداخت: «ببخشید، ترو خدا بذار بعد از سه سال دخترم رو حس کنم و کمی باهاش وقت بگذرونم.»
هوسوک کمی فکر کرد و گفت: «تا عصر بیشتر نیست.»
و از اتاق بیرون رفت. هانول که دیگر نتوانست خود را کنترل کند، شروع به گریه کرد. او به سمت کمدش رفت، مطمئن بود که در اتاقش دوربین هست، پس یک مداد و یک برگ برداشت و به دستشویی رفت. روی میز گذاشت و شروع به نوشتن کرد:
نامه:
«جونگ کوک، میدونم که باور نمیکنی که من زندهام، ولی من واقعاً زنده هستم و هوسوک منو زندونی کرده. لطفاً کمکم کن. به جونگ هی، پسرمون، بگو که تو پدرش هستی. اونم بهت همه چیز درباره هوسوک میگه. لطفاً کمکم کن. یادته گفتی هیچ وقت ولت نمیکنم؟»
هانول با دستهای لرزان نامه را تا کرد و آن را در جیبش گذاشت. قلبش به شدت میتپید و امیدوار بود که جونگ کوک این نامه را بخواند و به او کمک کند. او نمیدانست چه آیندهای در انتظارش است، اما یک چیز را میدانست: باید هر چه سریعتر از دست هوسوک فرار کند.
هرا: «ایشون کی هستن؟»
هوسوک که انگار منتظر این سوال بود، زودتر از هانول جواب داد:
هوسوک: «من عموی جونگ هی هستم.»
جونگ هی که میخواست حرفی بزند، با قطع شدن حرفش توسط هوسوک مواجه شد:
جونگ هی: «با...»
هوسوک: «هرا، مامان و بابات چیکار میکنن؟»
هرا با لحنی غمگین گفت: «بابام سره کار میره و مامانم هم ولمون کرده رفته.»
هوسوک نگاهی به چشمان اشکی هانول انداخت و با پوزخندی گفت: «جونگ، بهتره دوستت رو با ناجا (سگش) آشنا کنی.»
جونگ هی سری تکان داد و دست هرا را گرفت و از اتاق خارج شدند.
بعد از رفتن آنها، هوسوک اخمی کرد و گفت: «به مامانش رفته بود... کنجکاو شدم چطوری کوک بدون تو تحمل میکنه. راستی شنیدی که میگن میخواد زن بگیره؟» و شروع به خندیدن کرد.
هانول با عصبانیت گفت: «همش تقصیر توعه.»
هوسوک سریع خندهاش را قطع کرد و دستش را پشت سر هانول گذاشت: «بهتره دیوونم کنی. دیشب بست نبود؟» و موهایش را کشید.
هانول با درد گفت: «آخ» و سرش را پایین انداخت: «ببخشید، ترو خدا بذار بعد از سه سال دخترم رو حس کنم و کمی باهاش وقت بگذرونم.»
هوسوک کمی فکر کرد و گفت: «تا عصر بیشتر نیست.»
و از اتاق بیرون رفت. هانول که دیگر نتوانست خود را کنترل کند، شروع به گریه کرد. او به سمت کمدش رفت، مطمئن بود که در اتاقش دوربین هست، پس یک مداد و یک برگ برداشت و به دستشویی رفت. روی میز گذاشت و شروع به نوشتن کرد:
نامه:
«جونگ کوک، میدونم که باور نمیکنی که من زندهام، ولی من واقعاً زنده هستم و هوسوک منو زندونی کرده. لطفاً کمکم کن. به جونگ هی، پسرمون، بگو که تو پدرش هستی. اونم بهت همه چیز درباره هوسوک میگه. لطفاً کمکم کن. یادته گفتی هیچ وقت ولت نمیکنم؟»
هانول با دستهای لرزان نامه را تا کرد و آن را در جیبش گذاشت. قلبش به شدت میتپید و امیدوار بود که جونگ کوک این نامه را بخواند و به او کمک کند. او نمیدانست چه آیندهای در انتظارش است، اما یک چیز را میدانست: باید هر چه سریعتر از دست هوسوک فرار کند.
- ۱۹.۷k
- ۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط