پارت ۶۱
پارت ۶۱
یاشار ما رو به یه رستوران شیک برد و بعد از سفارش دادن رو به ما گفت : خریداتون تمومه ؟
نگاهی به آیدا انداختم و گفتم : آره فک نکنم دیگه چیزی لازم باشه .
یاشار نفس کلافه ای کشید که با این حرکتش ناخودآگاه یاد آرش و حرکاتش بعد از خرید افتادم .
من : باید با برادرم راجب ماموریت حرف بزنم .
با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت : یهویی چرا اینو میخوای ؟
من : ما واسه چند روز میخواستیم شمال بمونیم اما به لطف ماموریت شما مجبور شدیم سه هفته بمونیم و نمیدونم چی به داداشم گفتین و همچنین من نگران خانوادمم مطمئنا نگرانن و من نمیتونم بیشتر از این ساکت بمونم .
یاشار نگام کرد ، کلافگی از نگاش میبارید :
میخوای باهاش حرف بزنی و از ماموریت بگی ؟
من : بله همینکارو میکنم ولی ...
یاشار : ولی چی ؟
من : باید قبلش بدونم شماها بهش چی گفتین .
یاشار : ما فقط قانعش کردیم که تو نمیتونی یه مدت بری خونه بیشتر از این چیزی نگفتیم .
من : آرش کسی نیست که همینجوری با دو تا حرف قانع بشه .
یاشار : باهاش حرف بزن ولی جزئیات ماموریت رو نگو لطفا .
من : خودم میدونم چیکار کنم نترس.
بعد از بیرون اومدن از رستوران مستاصل به شمارش نگاه کردم و بعد از یه نفس عمیق برای کاهش استرسم شمارش رو گرفتم .
با سومین بوق گوشی رو جواب داد و صداش تو گوشم پیچید: الو دریا خوبی ؟
کجایی؟ بگو بیام دنبالت.
من: سلام من حالم خوبه نگران نباش .
آرش : میدونی چقدر دنبالت گشتم چرا زنگ نزدی تا حالا ؟
من : باید یه چیزی بهت بگم .
آرش : باشه میشنوم .
من : راستش اون روزی کا با دوستات رفته بودی جنگل ؟
آرش : خوب ؟
من : من و آیدا هم رفتیم دو تایی ولی یه یادداشت پیدا کردیم و بعد از خوندنش فرار کردیم .
آرش : مگه چی نوشته بود تو اون نامه ؟
من : لازم نیست بدونی فقط همینو بدون که ما نباید اون نامه رو میخوندیم .
موقع فرار کردن اون گردنبندی که مامان بزرگ داده بودش به من افتاد تو جنگل و ما فرداش متوجه شدیم و برگشتیم تا گردنبند رو پیدا کنیم .
گردنبند دست یه پسره بود و کلا همون کسی بود که یادداشت رو گذاشته بود تو جنگل ، بعدش ما مجبور شدیم باهاش بریم چون تهدیدمون کرد و بعدشم بهمون گفتن با یه گروه قاچاقچی باید همکاری کنیم .
آرش دادی زد که گوشام سوت کشید : قاچاقچییی ؟
همین الان بگو کجایی یه دقیقه هم نمیتونم بزارم اونجا بمونی .
من : آرش بزار همشو بگم وسط حرفم نپر .
بعد از اون یه سری آموزشای اولیه بهمون یاد دادن که بتونیم از خودمون دفاع کنیم و از اونجایی که ما بلد بودیم رفتیم سراغ آموزش های حرفه ای تر و بعدش فهمیدیم که اونا پلیسن نه قاچاقچی .
آرش : بعدش چی شد ؟
الان با پلیس همکاری میکنید یا قاچاقچی ؟
من : ما تو یه ماموریتیم که باید نقش قاچاقچی رو بازی کنیم ولی نمیدونم کی تموم شه .
....
یاشار ما رو به یه رستوران شیک برد و بعد از سفارش دادن رو به ما گفت : خریداتون تمومه ؟
نگاهی به آیدا انداختم و گفتم : آره فک نکنم دیگه چیزی لازم باشه .
یاشار نفس کلافه ای کشید که با این حرکتش ناخودآگاه یاد آرش و حرکاتش بعد از خرید افتادم .
من : باید با برادرم راجب ماموریت حرف بزنم .
با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت : یهویی چرا اینو میخوای ؟
من : ما واسه چند روز میخواستیم شمال بمونیم اما به لطف ماموریت شما مجبور شدیم سه هفته بمونیم و نمیدونم چی به داداشم گفتین و همچنین من نگران خانوادمم مطمئنا نگرانن و من نمیتونم بیشتر از این ساکت بمونم .
یاشار نگام کرد ، کلافگی از نگاش میبارید :
میخوای باهاش حرف بزنی و از ماموریت بگی ؟
من : بله همینکارو میکنم ولی ...
یاشار : ولی چی ؟
من : باید قبلش بدونم شماها بهش چی گفتین .
یاشار : ما فقط قانعش کردیم که تو نمیتونی یه مدت بری خونه بیشتر از این چیزی نگفتیم .
من : آرش کسی نیست که همینجوری با دو تا حرف قانع بشه .
یاشار : باهاش حرف بزن ولی جزئیات ماموریت رو نگو لطفا .
من : خودم میدونم چیکار کنم نترس.
بعد از بیرون اومدن از رستوران مستاصل به شمارش نگاه کردم و بعد از یه نفس عمیق برای کاهش استرسم شمارش رو گرفتم .
با سومین بوق گوشی رو جواب داد و صداش تو گوشم پیچید: الو دریا خوبی ؟
کجایی؟ بگو بیام دنبالت.
من: سلام من حالم خوبه نگران نباش .
آرش : میدونی چقدر دنبالت گشتم چرا زنگ نزدی تا حالا ؟
من : باید یه چیزی بهت بگم .
آرش : باشه میشنوم .
من : راستش اون روزی کا با دوستات رفته بودی جنگل ؟
آرش : خوب ؟
من : من و آیدا هم رفتیم دو تایی ولی یه یادداشت پیدا کردیم و بعد از خوندنش فرار کردیم .
آرش : مگه چی نوشته بود تو اون نامه ؟
من : لازم نیست بدونی فقط همینو بدون که ما نباید اون نامه رو میخوندیم .
موقع فرار کردن اون گردنبندی که مامان بزرگ داده بودش به من افتاد تو جنگل و ما فرداش متوجه شدیم و برگشتیم تا گردنبند رو پیدا کنیم .
گردنبند دست یه پسره بود و کلا همون کسی بود که یادداشت رو گذاشته بود تو جنگل ، بعدش ما مجبور شدیم باهاش بریم چون تهدیدمون کرد و بعدشم بهمون گفتن با یه گروه قاچاقچی باید همکاری کنیم .
آرش دادی زد که گوشام سوت کشید : قاچاقچییی ؟
همین الان بگو کجایی یه دقیقه هم نمیتونم بزارم اونجا بمونی .
من : آرش بزار همشو بگم وسط حرفم نپر .
بعد از اون یه سری آموزشای اولیه بهمون یاد دادن که بتونیم از خودمون دفاع کنیم و از اونجایی که ما بلد بودیم رفتیم سراغ آموزش های حرفه ای تر و بعدش فهمیدیم که اونا پلیسن نه قاچاقچی .
آرش : بعدش چی شد ؟
الان با پلیس همکاری میکنید یا قاچاقچی ؟
من : ما تو یه ماموریتیم که باید نقش قاچاقچی رو بازی کنیم ولی نمیدونم کی تموم شه .
....
۵۹.۱k
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.