پارت ۶۳
پارت ۶۳
با دیدن یادداشت سریع رفتم تا آیدا رو بیدار کنم .
آیدا : بیشعور خوابم میاد تا دیر وقت بیدار بودم .
من : آرش زنگ زد گفت باهاش تماس بگیری و ...
نذاشت ادامه بدم و با یه حرکت از جاش بلند شد و گفت : گفت چیکار داره ؟
مشکلی پیش اومده ؟
من : دو دقیقه خفه شو بفهمی چی میگم .
آیدا : خوب ؟
من : بیداری الان ؟
آیدا : معلوم نیس ؟
من: خوب شوخی کردم فقط خواستم از خواب بلند شی و همینجوری که عقب عقب میرفتم و گفتم : در واقع یاشار گفت بلند شدیم زنگ بزنیم نقشه رو چک کنیم .
به در رسیدم و در رو باز کردم و به آیدای شوکه شده نگاهی انداختم و لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : همین دیگه منتظرم .
با دو خودم رو به مبل رسوندم و پشتش قایم شدم که صدای عربدش رو شنیدم .
آیدا : دریااااااا زندت نمیذااااارم .
من : حقته .
تا دفعه ی بعد مثل آدم پاشی .
آیدا : میکشمتتتت .
من : زر نزن زود گمشو بیا سه ساعت بیشتر وقت نداریم .
آیدا : خفه اومدم .
نقشه رو مرور کردیم و بعد از آماده شدن به سمت خونشون حرکت کردیم .
یه خونه بزرگ و شیک بود که هر نگاهی رو جذب خودش میکرد اما ما واسه این چیزا وقت نداشتیم .
وارد شدیم اما با دیدن اون اینم اینجا هنگ کردم .
نقشه رو تموم شده میدونستم اخه چرا کیارش بازد اینجا باشه .
لابد با ترانه رل زده .
کیارش با شوک به من و آیدا نگاه کرد .
من و آیدا نگاهی به همدیگه انداختیم .
از شدت استرس کف دستام عرق کرده بود و قلبم با شدت میکوبید .
همه چی خراب شد اخه چرا باید اینجا باشه .
نامحسوس اشاره کردم که وانمود کنه همو نمیشناسیم اما شوک نگاهش مطمئنا ترانه رو کنجکاو میکرد .
ترانه نگاهی به امتداد نگاه کیارش کرد و به من رسید .
من لبخندی زدم و گفتم : اه سلام کیارش خوبی ؟
کیارش : سلام تو خوبی ؟
ترانه : همدیگه رو میشناسید ؟
من و کیارش با هم : آره راستش ما ...
آیدا خنده اش گرفت و زود جمعش کرد و گفت : کیارش و دریا دو سال پیش رل بودن .
ترانه با ابروهای بالارفته نگاهی به من انداخت و گفت : واقعا ؟
منم سرم رو تکون دادم و گفتم : نمیشه گفت اونجوری که ولی خوب از بچگی همو میشناسیم و صمیمی ایم و دو سال پیشم رل زدیم و بعد که دیدم مثل داداشم میمونه واسم بیخیال شدم .
ترانه لبخندی زد و گفت : همیشه آرزو داشتم یه دوست داشته باشم که از دوران بچگی با هم باشیم .
من : مگه دوست دوران بچگی نداری ؟
ترانه سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت : راستش خانواده من وقتی بچه بودم مهاجرت کردن آلمان و بعد از اون از تمام دوستام جدا شدم .
اونجا هم چند تا دوست داشتم که خیلی هم صمیمی بودیم ولی از وقتی برگشتیم ایران باهاشون در ارتباط نیستم .
خانوادمم زیاد خوششون نمیاد که دوست و رفیق داشته باشم آخه اعتقاد دارن که هر رفیق میتونه یه نقطه ضعف باشه .
...
با دیدن یادداشت سریع رفتم تا آیدا رو بیدار کنم .
آیدا : بیشعور خوابم میاد تا دیر وقت بیدار بودم .
من : آرش زنگ زد گفت باهاش تماس بگیری و ...
نذاشت ادامه بدم و با یه حرکت از جاش بلند شد و گفت : گفت چیکار داره ؟
مشکلی پیش اومده ؟
من : دو دقیقه خفه شو بفهمی چی میگم .
آیدا : خوب ؟
من : بیداری الان ؟
آیدا : معلوم نیس ؟
من: خوب شوخی کردم فقط خواستم از خواب بلند شی و همینجوری که عقب عقب میرفتم و گفتم : در واقع یاشار گفت بلند شدیم زنگ بزنیم نقشه رو چک کنیم .
به در رسیدم و در رو باز کردم و به آیدای شوکه شده نگاهی انداختم و لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : همین دیگه منتظرم .
با دو خودم رو به مبل رسوندم و پشتش قایم شدم که صدای عربدش رو شنیدم .
آیدا : دریااااااا زندت نمیذااااارم .
من : حقته .
تا دفعه ی بعد مثل آدم پاشی .
آیدا : میکشمتتتت .
من : زر نزن زود گمشو بیا سه ساعت بیشتر وقت نداریم .
آیدا : خفه اومدم .
نقشه رو مرور کردیم و بعد از آماده شدن به سمت خونشون حرکت کردیم .
یه خونه بزرگ و شیک بود که هر نگاهی رو جذب خودش میکرد اما ما واسه این چیزا وقت نداشتیم .
وارد شدیم اما با دیدن اون اینم اینجا هنگ کردم .
نقشه رو تموم شده میدونستم اخه چرا کیارش بازد اینجا باشه .
لابد با ترانه رل زده .
کیارش با شوک به من و آیدا نگاه کرد .
من و آیدا نگاهی به همدیگه انداختیم .
از شدت استرس کف دستام عرق کرده بود و قلبم با شدت میکوبید .
همه چی خراب شد اخه چرا باید اینجا باشه .
نامحسوس اشاره کردم که وانمود کنه همو نمیشناسیم اما شوک نگاهش مطمئنا ترانه رو کنجکاو میکرد .
ترانه نگاهی به امتداد نگاه کیارش کرد و به من رسید .
من لبخندی زدم و گفتم : اه سلام کیارش خوبی ؟
کیارش : سلام تو خوبی ؟
ترانه : همدیگه رو میشناسید ؟
من و کیارش با هم : آره راستش ما ...
آیدا خنده اش گرفت و زود جمعش کرد و گفت : کیارش و دریا دو سال پیش رل بودن .
ترانه با ابروهای بالارفته نگاهی به من انداخت و گفت : واقعا ؟
منم سرم رو تکون دادم و گفتم : نمیشه گفت اونجوری که ولی خوب از بچگی همو میشناسیم و صمیمی ایم و دو سال پیشم رل زدیم و بعد که دیدم مثل داداشم میمونه واسم بیخیال شدم .
ترانه لبخندی زد و گفت : همیشه آرزو داشتم یه دوست داشته باشم که از دوران بچگی با هم باشیم .
من : مگه دوست دوران بچگی نداری ؟
ترانه سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت : راستش خانواده من وقتی بچه بودم مهاجرت کردن آلمان و بعد از اون از تمام دوستام جدا شدم .
اونجا هم چند تا دوست داشتم که خیلی هم صمیمی بودیم ولی از وقتی برگشتیم ایران باهاشون در ارتباط نیستم .
خانوادمم زیاد خوششون نمیاد که دوست و رفیق داشته باشم آخه اعتقاد دارن که هر رفیق میتونه یه نقطه ضعف باشه .
...
۵۲.۷k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.