ناممیزبان من
نام:میزبان من
پارت 12
فردا صبح
ویو نامجون
از خواب بیدار شدم و دست و صورتم روشستم
رفتم دوش گرفتم
20مین بعد...
از حمام بیرون اومدم و داشتم موهامو خشک میکردم که یونگی گفت
یونگی:نامجون...
نامجون :بله
یونگی :دلم واسه پسرا تنگ شده...
نامجون :واسه پسرا یا جیمین؟
یونگی:واسه همشون*الکی*
نامجون :ها جون خودت...
یونگی:خیله خوب دلم واسه جیمین تنگ شده*ناراحت*
نامجون:حالا چرا ناراحتی؟
یونگی:خیلی دلم براش تنگ شده*بغض*
نامجون :هی هی هی اروم باش بهت قول میدم برسیم شیراز بهش زنگ میزنیم*بغلش میکنه*
یونگی:دیگه تهمل دوریش رو ندارم
نامجون :مطمئن باش به قولم عمل میکنم
یونگی:باشه*یه نفس عمیق کشید*
ویو یلدا
صبح بیدار شدم و دوش گرفتم
چون موهام فره وقتي خیسه گوجهای میبندمش
نگار هم بیدار شده بود و رفت دوش گرفت
داشتم توی گوشی میچرخیدم که نگار گفت
نگار:میگم یلدا یه چیزی بگم؟
یلدا:چیشده؟
نگار:میگم خودت که میدونی من رو نامجون کراشم... میشه برام جورش کنی؟
یلدا:دلت میخواد یه تودهنی نسارت کنم؟
نگار:چرا؟
یلدا:ببین اینا سه ماه مهمون ما هستن... دردسردرست نکن...آبرومونو نبر*جدی*
نگار:اَه با تو هم نمیشه حرف زد
یلدا:برو تا تیپا نکردم تو ک.. ونت*عصبی*
صدای در...
رفتم درو باز کردم ولی بانامجون مواجه شدم چند سانیه تو شک بودم ولی بعدش سریع درو بستم چون لباس بلندی و روسرس سرم نبود و با لباس خونگی بودم و کل هیکلم توش معلوم بود
ویو نامجون
رفتم در اتاق یلدا تا در بارهی امروز ازش بپرسم... درو باز کرد ولی چیزی سرش نبود و با لباسی که تنش بود هیکلش معلوم بود... ولی به چشم خواهری بدون روسری خیلی زیبا بود
خجالت کشیدو دروبست... خندم گرفت و بعد از چند دقیقه درو باز کرد
یلدا: سلام..
نامجون :سلام... خوبی؟
یلدا :خوبم مرسی یونگی خوبه؟
نامجون :اونم خوبه!
نمیدونم چرا ولی وقتی که اسم یونگی رو اورد حالم بد شد
یلدا:میگم... کاری داشتی؟
نامجون :اره... امروز باید چیکار کنیم
یلدا:امروز میخوایم بریم جلسه وزارتخانه
نامجون :برای ملاقات با رئیس جمهور؟
یلدا :اره!
نامجون :اوکی... کی اماده شیم؟
یلدا :ساعت4عصر
نامجون :اوکی سلام برسون به نگار!
یلدا :باشه فعلن
ویو یلدا
فک کنم نامجون چراغ سبزو برای نگار زد
......
ممنون میشم مثل همیشه حمایتم کنید و اینکه توی اتحانا زیاد نمیتونم پارت بزارم💙💙💙💙💜💜💜💜💜💜
پارت 12
فردا صبح
ویو نامجون
از خواب بیدار شدم و دست و صورتم روشستم
رفتم دوش گرفتم
20مین بعد...
از حمام بیرون اومدم و داشتم موهامو خشک میکردم که یونگی گفت
یونگی:نامجون...
نامجون :بله
یونگی :دلم واسه پسرا تنگ شده...
نامجون :واسه پسرا یا جیمین؟
یونگی:واسه همشون*الکی*
نامجون :ها جون خودت...
یونگی:خیله خوب دلم واسه جیمین تنگ شده*ناراحت*
نامجون:حالا چرا ناراحتی؟
یونگی:خیلی دلم براش تنگ شده*بغض*
نامجون :هی هی هی اروم باش بهت قول میدم برسیم شیراز بهش زنگ میزنیم*بغلش میکنه*
یونگی:دیگه تهمل دوریش رو ندارم
نامجون :مطمئن باش به قولم عمل میکنم
یونگی:باشه*یه نفس عمیق کشید*
ویو یلدا
صبح بیدار شدم و دوش گرفتم
چون موهام فره وقتي خیسه گوجهای میبندمش
نگار هم بیدار شده بود و رفت دوش گرفت
داشتم توی گوشی میچرخیدم که نگار گفت
نگار:میگم یلدا یه چیزی بگم؟
یلدا:چیشده؟
نگار:میگم خودت که میدونی من رو نامجون کراشم... میشه برام جورش کنی؟
یلدا:دلت میخواد یه تودهنی نسارت کنم؟
نگار:چرا؟
یلدا:ببین اینا سه ماه مهمون ما هستن... دردسردرست نکن...آبرومونو نبر*جدی*
نگار:اَه با تو هم نمیشه حرف زد
یلدا:برو تا تیپا نکردم تو ک.. ونت*عصبی*
صدای در...
رفتم درو باز کردم ولی بانامجون مواجه شدم چند سانیه تو شک بودم ولی بعدش سریع درو بستم چون لباس بلندی و روسرس سرم نبود و با لباس خونگی بودم و کل هیکلم توش معلوم بود
ویو نامجون
رفتم در اتاق یلدا تا در بارهی امروز ازش بپرسم... درو باز کرد ولی چیزی سرش نبود و با لباسی که تنش بود هیکلش معلوم بود... ولی به چشم خواهری بدون روسری خیلی زیبا بود
خجالت کشیدو دروبست... خندم گرفت و بعد از چند دقیقه درو باز کرد
یلدا: سلام..
نامجون :سلام... خوبی؟
یلدا :خوبم مرسی یونگی خوبه؟
نامجون :اونم خوبه!
نمیدونم چرا ولی وقتی که اسم یونگی رو اورد حالم بد شد
یلدا:میگم... کاری داشتی؟
نامجون :اره... امروز باید چیکار کنیم
یلدا:امروز میخوایم بریم جلسه وزارتخانه
نامجون :برای ملاقات با رئیس جمهور؟
یلدا :اره!
نامجون :اوکی... کی اماده شیم؟
یلدا :ساعت4عصر
نامجون :اوکی سلام برسون به نگار!
یلدا :باشه فعلن
ویو یلدا
فک کنم نامجون چراغ سبزو برای نگار زد
......
ممنون میشم مثل همیشه حمایتم کنید و اینکه توی اتحانا زیاد نمیتونم پارت بزارم💙💙💙💙💜💜💜💜💜💜
- ۷.۴k
- ۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط