ادامه پارت پنجاه وششم رمان مرگ وزندگی
ادامه پارت پنجاه وششم رمان مرگ وزندگی:
-خانوم فضول یکمم صب کنی میفهمی
کم کم یه نوری دیدم نزدیک ترکه شدم متوجه تپه ایی شدم که انگاری روش پرازشمع بودامیرعلی کنارتپه نگه داشت
هنوزبازم ازچیزی به جزاون شمعاازچیزی سردرنیاوردم چون تپه خیلی بلندبودوچیزی معلوم نبودامیرعلی کنارم ایستاد
دستموگرف کولموبرداشتم به طرف پله های تپه که ازخودش ساخته بودن یعنی تپه روکنده بودن وپله درست شدبودیکی یکی طی کردیم
باورم نمیشداینجاخیلی خوشگل بودخیلی خیلی رویایی بودتپه ایی که روش پرازشمع های مربعه ایی بودکه یه فضایی خیلی رمانتیکی روایجادکرده بودوازاونجاکل شهردیده میشدکه تاچشم کارمیکردچراغای رنگی رنگی بود کلی چراغای ریزیه فرش وسط تپه دوتاپتودوتابالنج یه سبدکه معلوم بودپرازتنقلات توش بودبعدکه ازشوک دراومدم به طرف امیرعلی که بایه لبخندپشت سرم ایستاده بودنگاکردم دستاموحلقه گردنش کردم وبغلش کردم
+امیرعلی اینجامعرکه اس خیلی خوشگله
-خوشت اومد
+معلومه
-این تپه اولین باری که شادی منومیبینه
+حالاکع روفرش نشسته بودیم وپتوهارودورخودمون پچیده بودیم وهردوبه چراغای شهرزل زده بودیم وسرموگذاشته بودم روشونه امیرعلی
یعنی چی که اولین بارت که خوشحالیتومیبینه
-یعنی من ازبیست سالگیم هروقت که ناراحت بودم میومدم اینجاوانقدری دادمیکشیدم وبه این چراغازل میزدم که آروم میشدم هیچوقت خوش حال بودنی یاداین تپه نمی افتادم اون روزای سختی که کنارم نبودی بیشترشواینجاگذروندم میدونی شایداین تپه به ظاهرهیچی باشه ولی این تپه بوده که بیشترین مواقع باعث شده من دوباره بتونم پاشموادامه بدم این بوده که توروزای سختم روزای که برام تحملش خیلی سخت بوده دادوهواراموشنفته وتوخودش گم کرده بهش غماموگفتم ومطمئن بودم فقدبین خودمون وآرومم کرده میدونی الناهمیشه ام لازم نیس حرف بزنی تاآروم بشی حرف بزنن تاآرومت کنن گاهی وقتام سکوت بهترین راهه برای آروم کردنش من عاشق این تپم من کل زندگیمومدیون این تپم حالابااومدن توحس میکنم دیگه پایان سختی هارسیدپس آوردمت اینجاتاازاین به بعدباهم سختی هامونواینجاازیادببریم یاحتی خوشی هامونواینجاجشن بگیریم
بادستی که دورم حلقه کرده بودمنوبیشتربه خودش فشردوازچایی که براش ریخته بودم یه قلوپ خورد:مثلادوس دارم وقتی فهمیدیم جوجه کوچولوهامون میخوان بیان توزندگیمون بیایمواینجاجشن بگیریم
+همچین میگی جوجه کوچولوهامون انگارهف هشتامیخوایم بچه بیاریم
-پس چی ثمره همچین عشقی بایدخیلی گنده باشه
+ارع دیگه شماکه دردنمیکشی من بدبخت بایدبمیرموزنده بشم تاهف هشتاروبدنیابیارم
-حالاکی گفته هف هشتاکم کمش ده پونزدع تابایدباشن
+محکم زدم به بازوش نه باباشمایهواذیت نشی
-خانوم فضول یکمم صب کنی میفهمی
کم کم یه نوری دیدم نزدیک ترکه شدم متوجه تپه ایی شدم که انگاری روش پرازشمع بودامیرعلی کنارتپه نگه داشت
هنوزبازم ازچیزی به جزاون شمعاازچیزی سردرنیاوردم چون تپه خیلی بلندبودوچیزی معلوم نبودامیرعلی کنارم ایستاد
دستموگرف کولموبرداشتم به طرف پله های تپه که ازخودش ساخته بودن یعنی تپه روکنده بودن وپله درست شدبودیکی یکی طی کردیم
باورم نمیشداینجاخیلی خوشگل بودخیلی خیلی رویایی بودتپه ایی که روش پرازشمع های مربعه ایی بودکه یه فضایی خیلی رمانتیکی روایجادکرده بودوازاونجاکل شهردیده میشدکه تاچشم کارمیکردچراغای رنگی رنگی بود کلی چراغای ریزیه فرش وسط تپه دوتاپتودوتابالنج یه سبدکه معلوم بودپرازتنقلات توش بودبعدکه ازشوک دراومدم به طرف امیرعلی که بایه لبخندپشت سرم ایستاده بودنگاکردم دستاموحلقه گردنش کردم وبغلش کردم
+امیرعلی اینجامعرکه اس خیلی خوشگله
-خوشت اومد
+معلومه
-این تپه اولین باری که شادی منومیبینه
+حالاکع روفرش نشسته بودیم وپتوهارودورخودمون پچیده بودیم وهردوبه چراغای شهرزل زده بودیم وسرموگذاشته بودم روشونه امیرعلی
یعنی چی که اولین بارت که خوشحالیتومیبینه
-یعنی من ازبیست سالگیم هروقت که ناراحت بودم میومدم اینجاوانقدری دادمیکشیدم وبه این چراغازل میزدم که آروم میشدم هیچوقت خوش حال بودنی یاداین تپه نمی افتادم اون روزای سختی که کنارم نبودی بیشترشواینجاگذروندم میدونی شایداین تپه به ظاهرهیچی باشه ولی این تپه بوده که بیشترین مواقع باعث شده من دوباره بتونم پاشموادامه بدم این بوده که توروزای سختم روزای که برام تحملش خیلی سخت بوده دادوهواراموشنفته وتوخودش گم کرده بهش غماموگفتم ومطمئن بودم فقدبین خودمون وآرومم کرده میدونی الناهمیشه ام لازم نیس حرف بزنی تاآروم بشی حرف بزنن تاآرومت کنن گاهی وقتام سکوت بهترین راهه برای آروم کردنش من عاشق این تپم من کل زندگیمومدیون این تپم حالابااومدن توحس میکنم دیگه پایان سختی هارسیدپس آوردمت اینجاتاازاین به بعدباهم سختی هامونواینجاازیادببریم یاحتی خوشی هامونواینجاجشن بگیریم
بادستی که دورم حلقه کرده بودمنوبیشتربه خودش فشردوازچایی که براش ریخته بودم یه قلوپ خورد:مثلادوس دارم وقتی فهمیدیم جوجه کوچولوهامون میخوان بیان توزندگیمون بیایمواینجاجشن بگیریم
+همچین میگی جوجه کوچولوهامون انگارهف هشتامیخوایم بچه بیاریم
-پس چی ثمره همچین عشقی بایدخیلی گنده باشه
+ارع دیگه شماکه دردنمیکشی من بدبخت بایدبمیرموزنده بشم تاهف هشتاروبدنیابیارم
-حالاکی گفته هف هشتاکم کمش ده پونزدع تابایدباشن
+محکم زدم به بازوش نه باباشمایهواذیت نشی
- ۱.۱k
- ۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط