در این خانه زنی زندگی میکند
در این خانه زنی زندگی میکند
که تکّه تکّه شده و خودش نمیداند!
دستهایش برای تو
روی اجاق
قورمه سبزی را هم میزند
و نمکِ لبخندهایش را
به تصوّرِ اولین قاشقی که بر دهان میگذاری
میریزد توی قابلمه ی مسی....
چشمهایش
هر چند ثانیه یکبار
میدود پای پنجره
و کوچه را
رج به رج رصد میکند
تا شاید هوسِ بشقابهای چینیِ گلسرخی
به سرت زده باشد...
موهایش میروند توی روبانِ دست و پاچلفتیِ گُل گُلی
و هِی سرکشی میکنند به هوای بافته شدن
میانِ انگشتانی که خیلی وقت است
از شانه هایم دور افتاده...!
لبهایش ساعتی یک بار
خودشان را در ماتیکهای جدید
رو به آئینه ی غریبِ اتاقِ نیمه تاریک
پرو میکنند
و از یکدیگر میپرسند
که تو صورتی را بیشتر دوست داشتی
یا قرمز را...؟
پاهایش توی روفرشی های خسته از آمد و رفت
گِز گِز میکنند
و به روی خودشان نمی آورند که پاشنه ی این در
چندین هفته است که به روی شادیِ صاحبخانه نچرخیده
قدّ و قواره ی پنهان شده از همسایه هایش را
می اندازد توی پیراهنی با گلهای آلبالوئی
که روتختی به وجد بیاید از این ترکیبِ همگون و عطشناکِ تابستانی...
و قلبش....
تند که میزند همین شعرهای دست و پا شکسته را مینویسد
که مردمِ شهر بخوانند
تا شاید یکی به تو پیغامِ سفره ی پهن شده
در وسطِ این فرشِ خوش قواره
که دهن کجی هایش به او تمامی ندارد را برساند...
میبینی یار جان...؟!
درونِ این خانه،
تکّه های زنی زندگی میکند
که حال و هوای کودکانه هایش
بندِ بوسه های ناگهانِ توست
و همزمان
حقّ اشتراکِ خانه ی سالمندانِ زندگانی اش
پیش فروشِ کفشهای تازه به دوران رسیده ی تو میشوند...
ساعتِ دم کشیدنِ برنجِ زعفرانی رسیده...
بیا که انتظارِ ملاقه و کفگیر را به صفر برسانیم
بیا تا داغیِ عاشقانه هایمان از دهن نیفتاده...
که تکّه تکّه شده و خودش نمیداند!
دستهایش برای تو
روی اجاق
قورمه سبزی را هم میزند
و نمکِ لبخندهایش را
به تصوّرِ اولین قاشقی که بر دهان میگذاری
میریزد توی قابلمه ی مسی....
چشمهایش
هر چند ثانیه یکبار
میدود پای پنجره
و کوچه را
رج به رج رصد میکند
تا شاید هوسِ بشقابهای چینیِ گلسرخی
به سرت زده باشد...
موهایش میروند توی روبانِ دست و پاچلفتیِ گُل گُلی
و هِی سرکشی میکنند به هوای بافته شدن
میانِ انگشتانی که خیلی وقت است
از شانه هایم دور افتاده...!
لبهایش ساعتی یک بار
خودشان را در ماتیکهای جدید
رو به آئینه ی غریبِ اتاقِ نیمه تاریک
پرو میکنند
و از یکدیگر میپرسند
که تو صورتی را بیشتر دوست داشتی
یا قرمز را...؟
پاهایش توی روفرشی های خسته از آمد و رفت
گِز گِز میکنند
و به روی خودشان نمی آورند که پاشنه ی این در
چندین هفته است که به روی شادیِ صاحبخانه نچرخیده
قدّ و قواره ی پنهان شده از همسایه هایش را
می اندازد توی پیراهنی با گلهای آلبالوئی
که روتختی به وجد بیاید از این ترکیبِ همگون و عطشناکِ تابستانی...
و قلبش....
تند که میزند همین شعرهای دست و پا شکسته را مینویسد
که مردمِ شهر بخوانند
تا شاید یکی به تو پیغامِ سفره ی پهن شده
در وسطِ این فرشِ خوش قواره
که دهن کجی هایش به او تمامی ندارد را برساند...
میبینی یار جان...؟!
درونِ این خانه،
تکّه های زنی زندگی میکند
که حال و هوای کودکانه هایش
بندِ بوسه های ناگهانِ توست
و همزمان
حقّ اشتراکِ خانه ی سالمندانِ زندگانی اش
پیش فروشِ کفشهای تازه به دوران رسیده ی تو میشوند...
ساعتِ دم کشیدنِ برنجِ زعفرانی رسیده...
بیا که انتظارِ ملاقه و کفگیر را به صفر برسانیم
بیا تا داغیِ عاشقانه هایمان از دهن نیفتاده...
۵.۱k
۰۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.