عاشقانه
#عاشقانه
می خواهم بنویسم ولی این بار از تو.
از کویرِ چشم انتظارِ وجودت که در حسرتِ بارانی از جنسِ عشق، خیره به آسمانِ بی رحم و کبودِ تنهایی مانده.
از چشم هایت که تنها خودت و دوربینت میدانید که در تلالو آفتاب زیباتر می شوند و آرزویِ شعر شدنشان هرلحظه بیشتر آنها را به خاموشی نزدیک می کند.
از پیچ و تابِ گیسوانِ لیلایِ تنهایی می نویسم که بی تابِ دستهایِ مجنونی که فالگیر ها وعده یِ آمدنش را داده بودند در تهِ فنجان هایِ قهوه از دندان هایش هم سفیدتر شدند.
می نویسم از زیباترین دلتنگ هایِ دنیا. از دخترانِ سرزمینم.
فرشتگانی که جز لطافت و عشق هیچ در وجودشان نیست ولی کاسه یِ صبرشان برایِ کم ترین حقّشان که قربان صدقه هایِ مردانه است، نزدیک به لبریز است.
می نویسم از هم جنسانم که یادشان رفته خونشان از مجنون و فرهاد و خسرو و بیژن و هزاران جراتمندِ دیگری است که در عاشقی باکی از انگشت های اشاره و سرِ زبان افتادن نداشتند.
آنهایی که، چشم هاشان فرشِ زیرِ پا، قلبهاشان جایگاهی جاودانه و آغوششان سرزمینی امن و ابدی برای دلبرشان بود.
قلمِ خسته ام را با خونِ دل برای دلبرکانِ معصوم و پاکِ دیارم رویِ کاغذ می کشانم و با چشمانِ خیس، از اشک هایی می نویسم که قرار بوده لبخند باشند یا دستِ کم از سرِ شوق.
که من و همه یِ مردانِ هم کیشم باید چشم هایمان را بشوییم، از هوس پاکشان کنیم، برای عشق آغوش باز کنیم، بفهمیم و بفهمانیم که بی لبخندِ عشق دیگر اینجا جایِ زندگی نیست.
که اگر تمامِ گنج ها و زیور هایِ دنیا را یک جا داشته باشیم و دخترکانی صورتی و بازیگوش نباشند که به خود بی آویزانندشان، هیچ نداریم.
که اگر نبودند، ما هم نبودیم.
که اگر نبودند، هیچ نبود.
می خواهم بنویسم ولی این بار از تو.
از کویرِ چشم انتظارِ وجودت که در حسرتِ بارانی از جنسِ عشق، خیره به آسمانِ بی رحم و کبودِ تنهایی مانده.
از چشم هایت که تنها خودت و دوربینت میدانید که در تلالو آفتاب زیباتر می شوند و آرزویِ شعر شدنشان هرلحظه بیشتر آنها را به خاموشی نزدیک می کند.
از پیچ و تابِ گیسوانِ لیلایِ تنهایی می نویسم که بی تابِ دستهایِ مجنونی که فالگیر ها وعده یِ آمدنش را داده بودند در تهِ فنجان هایِ قهوه از دندان هایش هم سفیدتر شدند.
می نویسم از زیباترین دلتنگ هایِ دنیا. از دخترانِ سرزمینم.
فرشتگانی که جز لطافت و عشق هیچ در وجودشان نیست ولی کاسه یِ صبرشان برایِ کم ترین حقّشان که قربان صدقه هایِ مردانه است، نزدیک به لبریز است.
می نویسم از هم جنسانم که یادشان رفته خونشان از مجنون و فرهاد و خسرو و بیژن و هزاران جراتمندِ دیگری است که در عاشقی باکی از انگشت های اشاره و سرِ زبان افتادن نداشتند.
آنهایی که، چشم هاشان فرشِ زیرِ پا، قلبهاشان جایگاهی جاودانه و آغوششان سرزمینی امن و ابدی برای دلبرشان بود.
قلمِ خسته ام را با خونِ دل برای دلبرکانِ معصوم و پاکِ دیارم رویِ کاغذ می کشانم و با چشمانِ خیس، از اشک هایی می نویسم که قرار بوده لبخند باشند یا دستِ کم از سرِ شوق.
که من و همه یِ مردانِ هم کیشم باید چشم هایمان را بشوییم، از هوس پاکشان کنیم، برای عشق آغوش باز کنیم، بفهمیم و بفهمانیم که بی لبخندِ عشق دیگر اینجا جایِ زندگی نیست.
که اگر تمامِ گنج ها و زیور هایِ دنیا را یک جا داشته باشیم و دخترکانی صورتی و بازیگوش نباشند که به خود بی آویزانندشان، هیچ نداریم.
که اگر نبودند، ما هم نبودیم.
که اگر نبودند، هیچ نبود.
۷.۷k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.