رو به رو پنجره خیس یه چارپایه گذاشته بود و زل زده بود به
رو به رو پنجره خیس یه چارپایه گذاشته بود و زل زده بود به یه نقطه نامعلوم.
باهاش حرف میزدم بعد چند دیقه دیدم عکسالعمی نشون نمیده؛ نشنیده بود.
تکونش دادم گفتم با تواما!
یه درجه هم کلشو نچرخوند. از یه گوشه چشم بهم نگاه کرد و دوباره زل زد به همون نقطه انگار که اصلا وجود ندارم.
اعصابم خورد شده بود.
دوباره نگاش کردم لعنتیِ خواستنی.
دوباره صداش کردم، صداش کردم...
برگشت مثل یه ماده ببرِ زخمی صاف زل زد به تخم چشمام.
با همون صدا گرفتش گفت هااا چی میگی؟
گفتم با تواما یه جوری رفتار میکنی انگار منو نمیبینی!
صداشو برد بالا گفت نه نمیبینمت. مشکلیه؟ من خواستم بیای بری رو مخم؟
منم خواستم داد بزنم سرش. خواستم برم. نگام افتاد به دستاش که سر بند انگشتاش کبود شده بود به مژه های نمدارش.
من میخواستم برما ولی نتونستم.
صدای منم گرفته بود فکر کنم، شاید.. گفتم چته؟ چی شده؟
نفساش به شماره افتاده بود.
یه لحظه انگار رسید به ته خط داد زد و حمله کرد سمتم جفت دستاشو زد زیر گلوم رفته بود رو نوک پنجه هاش خرمو چسبیده بود.
صداشو انداخته بود تو سرش من چمه؟ اره من چمه؟ من دیوونم آقااا من دیوونم
من چمه؟
گره دستاشو شل کرد از همون زیر یقه م گرفت و کشید دنبال خودش در اتاقو باز کرد یقمو ول کرد.
گفت خیلی دوس داری بدونی چِمه اره؟
یکی یکی بوم های نقاشی که از قدو هیکل خودش بزرگ تر بودنو خرکش میکرد مینداخت جلو پام
زانو زد کنار جنازه بوما نشستم کنارش
بوم اولو کشید بیرون، گفت نگاه کن؛ به چشمای مشکی روی بوم نگاه کرد گفت نیستن نگام کنن میفهمی؟
بومو پرت کرد، بعدی...
گفت دستاش... ادامه نداد یه خنده عصبی کرد و دستای خودشو گرفت جلو صورتم گفت ولشون کرد.
داد زد گریه کرد. گرفتمش تو بغلم داد زدم گریه کردم.
اون گریه میکرد چون چشماشو نداشت نگاشون کنه من گریه میکردم که چشماشو واس خاطر یکی دیگ خیس میدیدم.
اون دستاشو نداشت بگیرتشون، من دستاشو که از نبود یکی دیگه سرد بود میگرفتم تو دستام.
داد میزد نیست...
میخواستم داد بزنم منِ لاکردارو نگاه کن
منِ لعنتی هستم!
باهاش حرف میزدم بعد چند دیقه دیدم عکسالعمی نشون نمیده؛ نشنیده بود.
تکونش دادم گفتم با تواما!
یه درجه هم کلشو نچرخوند. از یه گوشه چشم بهم نگاه کرد و دوباره زل زد به همون نقطه انگار که اصلا وجود ندارم.
اعصابم خورد شده بود.
دوباره نگاش کردم لعنتیِ خواستنی.
دوباره صداش کردم، صداش کردم...
برگشت مثل یه ماده ببرِ زخمی صاف زل زد به تخم چشمام.
با همون صدا گرفتش گفت هااا چی میگی؟
گفتم با تواما یه جوری رفتار میکنی انگار منو نمیبینی!
صداشو برد بالا گفت نه نمیبینمت. مشکلیه؟ من خواستم بیای بری رو مخم؟
منم خواستم داد بزنم سرش. خواستم برم. نگام افتاد به دستاش که سر بند انگشتاش کبود شده بود به مژه های نمدارش.
من میخواستم برما ولی نتونستم.
صدای منم گرفته بود فکر کنم، شاید.. گفتم چته؟ چی شده؟
نفساش به شماره افتاده بود.
یه لحظه انگار رسید به ته خط داد زد و حمله کرد سمتم جفت دستاشو زد زیر گلوم رفته بود رو نوک پنجه هاش خرمو چسبیده بود.
صداشو انداخته بود تو سرش من چمه؟ اره من چمه؟ من دیوونم آقااا من دیوونم
من چمه؟
گره دستاشو شل کرد از همون زیر یقه م گرفت و کشید دنبال خودش در اتاقو باز کرد یقمو ول کرد.
گفت خیلی دوس داری بدونی چِمه اره؟
یکی یکی بوم های نقاشی که از قدو هیکل خودش بزرگ تر بودنو خرکش میکرد مینداخت جلو پام
زانو زد کنار جنازه بوما نشستم کنارش
بوم اولو کشید بیرون، گفت نگاه کن؛ به چشمای مشکی روی بوم نگاه کرد گفت نیستن نگام کنن میفهمی؟
بومو پرت کرد، بعدی...
گفت دستاش... ادامه نداد یه خنده عصبی کرد و دستای خودشو گرفت جلو صورتم گفت ولشون کرد.
داد زد گریه کرد. گرفتمش تو بغلم داد زدم گریه کردم.
اون گریه میکرد چون چشماشو نداشت نگاشون کنه من گریه میکردم که چشماشو واس خاطر یکی دیگ خیس میدیدم.
اون دستاشو نداشت بگیرتشون، من دستاشو که از نبود یکی دیگه سرد بود میگرفتم تو دستام.
داد میزد نیست...
میخواستم داد بزنم منِ لاکردارو نگاه کن
منِ لعنتی هستم!
۹.۷k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.