برفقرمز
#برف_قرمز
#pert1
⭒˚‧ ︵‿⭒ཐིཋྀ ཐིཋྀ⭒‿︵ ‧˚⭒.⭒˚‧ ︵‿⭒ཐིཋྀ ཐིཋྀ⭒
شما و ایزانا با هم توی سن کم با اجبار نامزد کردید
ولی ایزانا عاشق یک دختر دیگه شده بود و به شما هیچ توجه ای نمی کرد
سن تو۱۷
سن ایرانا ۱۹۫
.ִ ࿙࿚࣭⏕ ๋ ۪ ᮫ 𝆭࿙࿚ּ 𝅼 ๋ ݁ ۫࿚࿙࿚. ָ࣪۫.ִ ࿙࿚࣭⏕ ๋ ۪ ᮫ 𝆭࿙࿚ּ 𝅼 ๋ ݁ ۫࿚࿙࿚. ָ࣪
شروع
࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚୨୧࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚
صبح بود و ایزانا خونه نبود
وقتی داخل آشپز خونه و درحال غذا درست کردن بودی
ساعت نزدیک ده بود
که صدای در آمد
و فهمیدی که ایزانا آمده خونه
ولی این دفعه با دفعه های قبل فرق داشت
یک شاخه گل رز قرمز توی دستش بود
رفتی و بهش سلام کردی
ولی هیچ توجه ایی بهت نکرد
و رفت داخل اتاق و در هم بست
کمی ناراحت شدی و رفتی و دوباره رفتی داخل آشپز خوبه
۲۰ دقیقه بعد ایزانا از پله ها پایین آمد
و گفت : ا.تتت زود باش ناهار رو آماده کن (با داد و فریاد)
تو هم بدون هیچ حرفی سفره رو چیدی
سر سفر بودی که ایزانا کاسه برنج رو انداخت
و شکوندش
ایزانا: این چه آشغالی که تو درست کردی ها
هیچ کاری بلد نیستی
تو با بغض ( نمی دونم درست نوشتم )
ا.ت : متاسفام
ایزانا : متاسفی تو هیچی بلد نیستی
و بعد از خوبه بیرون رفت و محکم در رو بست
تو هم که هیچ کاری ازت بر نمی آمد
ا.ت: آخه چرا همش باید این کار ها رو تحمل کنم دیگه نمی تونم ( با گریه )
(من جای دختر بودم با پست دست میزدم توی دهنش)
و بعد شروع کردی به جم کردن خورده شیشه های کاسه شکسته که دستت رو برید و خون زیادی ارومد
[در ذهن ا.ت]
دلم میخواد همین شیشه ها رو توی گردم فرو کنم
و بمیرم
دیگه نمی تونم تحمل کنم
و بعد از جم کردن شیشه ها با دست های خونی
اشک هات رو پاک کردی
و تنها کاری که از دستت بر میآمد گریه کردن بود
࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚୨୧࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙
#pert1
⭒˚‧ ︵‿⭒ཐིཋྀ ཐིཋྀ⭒‿︵ ‧˚⭒.⭒˚‧ ︵‿⭒ཐིཋྀ ཐིཋྀ⭒
شما و ایزانا با هم توی سن کم با اجبار نامزد کردید
ولی ایزانا عاشق یک دختر دیگه شده بود و به شما هیچ توجه ای نمی کرد
سن تو۱۷
سن ایرانا ۱۹۫
.ִ ࿙࿚࣭⏕ ๋ ۪ ᮫ 𝆭࿙࿚ּ 𝅼 ๋ ݁ ۫࿚࿙࿚. ָ࣪۫.ִ ࿙࿚࣭⏕ ๋ ۪ ᮫ 𝆭࿙࿚ּ 𝅼 ๋ ݁ ۫࿚࿙࿚. ָ࣪
شروع
࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚୨୧࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚
صبح بود و ایزانا خونه نبود
وقتی داخل آشپز خونه و درحال غذا درست کردن بودی
ساعت نزدیک ده بود
که صدای در آمد
و فهمیدی که ایزانا آمده خونه
ولی این دفعه با دفعه های قبل فرق داشت
یک شاخه گل رز قرمز توی دستش بود
رفتی و بهش سلام کردی
ولی هیچ توجه ایی بهت نکرد
و رفت داخل اتاق و در هم بست
کمی ناراحت شدی و رفتی و دوباره رفتی داخل آشپز خوبه
۲۰ دقیقه بعد ایزانا از پله ها پایین آمد
و گفت : ا.تتت زود باش ناهار رو آماده کن (با داد و فریاد)
تو هم بدون هیچ حرفی سفره رو چیدی
سر سفر بودی که ایزانا کاسه برنج رو انداخت
و شکوندش
ایزانا: این چه آشغالی که تو درست کردی ها
هیچ کاری بلد نیستی
تو با بغض ( نمی دونم درست نوشتم )
ا.ت : متاسفام
ایزانا : متاسفی تو هیچی بلد نیستی
و بعد از خوبه بیرون رفت و محکم در رو بست
تو هم که هیچ کاری ازت بر نمی آمد
ا.ت: آخه چرا همش باید این کار ها رو تحمل کنم دیگه نمی تونم ( با گریه )
(من جای دختر بودم با پست دست میزدم توی دهنش)
و بعد شروع کردی به جم کردن خورده شیشه های کاسه شکسته که دستت رو برید و خون زیادی ارومد
[در ذهن ا.ت]
دلم میخواد همین شیشه ها رو توی گردم فرو کنم
و بمیرم
دیگه نمی تونم تحمل کنم
و بعد از جم کردن شیشه ها با دست های خونی
اشک هات رو پاک کردی
و تنها کاری که از دستت بر میآمد گریه کردن بود
࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚୨୧࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙͝࿚࿙
- ۱.۷k
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط