سر شب، مترو خیلی شلوغ بود.
سر شب، مترو خیلی شلوغ بود.
طبق معمول یه دونه صندلیِ خالی هم نبود و اکثرا ایستاده بودن.
یه دختر و پسری وسط اون راهروی شلوغ مترو، روبروی هم واستاده بودن.
دختره قَدِش به زور تا بازوی پسره میرسید و خستگی از چشماش میبارید!
پسره هم معلوم بود خستهس اما بروز نمیداد و با یه نگاهِ تکیه گاه و محکم و در عین حال خریدار، به چشمای پریشون روبروش زل زده بود. دختره سرشو خم کرد و چند لحظه چشماشو بست تا شاید یه ذره کسلیِ جسم و روحشو یادش بره و مسیر زودتر طی بشه...
یهو پسره، بی هوا ماسکشو کشید پایین و سرشو خم کرد و لباشو گذاشت روی سرِ دختره و بوسیدش!
دختره سرشو آورد بالا و
بی حرف به هَم دیگه لبخند زدن.
بین اون همه آدمی که با نگاه تاسف آمیز بهشون خیره شدن، فکر کنم من تنها کسی بودم که بعد از مدتها از ته دل لبخند زدم و همونجا دعا کردم تا ابد بمونن برای هم...
آخ که بمونن برای هم...🍃
#سوسن_پ
طبق معمول یه دونه صندلیِ خالی هم نبود و اکثرا ایستاده بودن.
یه دختر و پسری وسط اون راهروی شلوغ مترو، روبروی هم واستاده بودن.
دختره قَدِش به زور تا بازوی پسره میرسید و خستگی از چشماش میبارید!
پسره هم معلوم بود خستهس اما بروز نمیداد و با یه نگاهِ تکیه گاه و محکم و در عین حال خریدار، به چشمای پریشون روبروش زل زده بود. دختره سرشو خم کرد و چند لحظه چشماشو بست تا شاید یه ذره کسلیِ جسم و روحشو یادش بره و مسیر زودتر طی بشه...
یهو پسره، بی هوا ماسکشو کشید پایین و سرشو خم کرد و لباشو گذاشت روی سرِ دختره و بوسیدش!
دختره سرشو آورد بالا و
بی حرف به هَم دیگه لبخند زدن.
بین اون همه آدمی که با نگاه تاسف آمیز بهشون خیره شدن، فکر کنم من تنها کسی بودم که بعد از مدتها از ته دل لبخند زدم و همونجا دعا کردم تا ابد بمونن برای هم...
آخ که بمونن برای هم...🍃
#سوسن_پ
۲.۹k
۳۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.