تب مژگان 69
#تب_مژگان 69
تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید... اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین آشغال صدامو نشنوه... داشتم دق میکردم... عمار داشت میرفت که پسرش را بکشه... میفهمین؟! پسرش... دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم... یادم نمیاد که روزی مثل اون روز با صدای بلند و شیون گریه کرده باشم... جیغ میکشیدم... لطمه میزدم... همه بچه ها از بیرون ماشین با گریه و شیون و عمار عمار گفتن من گریه شون گرفته بود... بچه ها میگفتن حاجی تکون نخور! حاجی الان بمب میترکه... حاجی! جون بچه هات تکون نخور!
بچه ها داشتن با چشم گریون روی سیم بوته و درخت کار میکردن... هر لحظه ممکن بود تیکه تیکه بشیم... دوس داشتم تیکه تیکه بشم... دوس داشتم بمیرم... دوس داشتم زنده زنده در انفجار بوته و درخت بسوزم اما رفیقم پسرش را بخاطر زندگی من به خطر نندازه... داشت گلوم میترکید... وقتی بغضم شدیده و فقط داد و هوار میکنم، احساس خفگی میکنم... با همون احساس خفگی که داشت منو میکشت، فقط تونستم بگم: «یا حسین! ... یا حسین! تو را به علی اکبرت... این پدر و پسر را نجات بده!»
اصلا نمیتونید بفهمید اون لحظه به من بیچاره چی گذشت... وسط اون همه پریشونی، صدای فرکانس بیسیم شنیدم... مامور هفتم گفت: «حاجی! بچه ها شروین و دو تا ماشین دیگه را دوره کردن... واسشون کمین زده بودیم... افتادن تو کمینمون... اما دارن مقاومت میکنن!»
فورا میکروتل را برداشتم... تلاش کردم با شروین ارتباط بگیرم... وصل شد... صدای درگیری میومد... صدای سنگینی هم بود... معلوم بود که حسابی قبل از اینکه به شهر برسند، ضد حال خوردن... صدای شروین به گوشم رسید... گفت: «دوستات دارن با شروین مزاح میکنن! نمیدونن که حتی دستشون به جنازه شروین هم نمیرسه...»
گفتم: «خیلی هم مطمئن نباش! مخصوصا از کسانی که اینقدر بهت نزدیک شدن که حتی خودت هم خبر نداری!»
گفت: «نمیدونم منظورت چیه؟ اما تو هم به یه سوال من جواب بده! چطوری پیدام کردن؟!»
گفتم: «مگه گم شده بودی؟ چرا فکر میکنی اینقدر ساده ام که بیفتم توی دام دو تا بچه که منو بیارن پیش تو؟! ما کمالی و خونه اش را با دو تا مامور زیر نظر داشتیم... حتی میدونم که همین الان کمالی و گلشیفته کجا هستن؟ ... اون دو تا مامور، راپورت تو را بعد از اینکه از باغ رفتی بیرون، به بچه های ما دادن! ماموریت داشتن که حتی اگر من کشته شدم، اما تو و بقیه ای که با تو هستن را تعقیب کنن... رودست خوردی شروین! حالا برنامه ات چیه؟»
همینطور که با شروین حرف میزدم، میدیدم که بچه ها تونستن اون مامور عزیزمون را از درخت نجات بدهند... اما اون بنده خدا تا اومد پایین، به خاطر فشارهایی که تحمل کرده بود، بیهوش شد و افتاد... بعدها دیدم روی بدنش جای انواع شکنجه ها بود... در طول مدتی که در دست اونا اسیر شده بود، به عنوان مانکن و الگوی شکنجه ازش استفاده کرده بودن... اما دمش گرم... زبونش را گاز گرفته بود و حتی زبونش زخم و زیلی شده بود اما حتی یه کلمه حرف نتونسته بودن از زیر زبونش بکشن... از بس دهن قرص و مقاوم بود... خدا حفظش کنه...
ارتباطم با شروین کاملا قطع شد... هر چی هم تلاش کردم نتونستم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم... بچه ها دور و بر ماشینی بودن که قفل مرکزیش با یه بمب حساس بوته ای گره خورده بود... معلوم بود که مقدار زیادی مواد منفجره در ماشین کار گذاشتن که فقط کافیه قفل یکی از درها یه کم درگیر بشه... دیگه اونوقته که همه برن هوا...
من همچنان درگیر عمار و آرمان بودم... دقایقی گذشت... مامور هفتم بیسیم زد... گفت: «حاجی! الحمدلله متلاشی شدن... حتی یه دونه شون هم به شهر نرسیدن... اما متاسفانه تمام وسایل ارتباطی و الکتریکیشون هم نابود کردن... از مجموع 12 نفر، 10 نفرش مرد بود و دو نفر هم زن... یکی از زن ها که یک دست بوده از پشت تیر خورده... احتمالا خودشون زدنش... شش تا مرد هم کشته شدن...»
گفتم: «از شروین چه خبر؟!»
گفت: «خودم الان سر صحنه ام... اگر اینی باشه که الان بالای سرش هستم و اینا راست گفته باشن، خودسوزی کرده... همین حالاش حداقل 90 درصد سوختگی کامل داره!»
با حالت غضب و خشم گفتم: «به درک! مردیکه خود شیفته! ... راستی از عمار و آرمان چه خبر؟!»
با حالت خیلی نگران کننده و ناراحت گفت: «حاجی یه کاری بکن... به امام حسین داره دلم میترکه... هیچ خط ارتباطی با عمار نداریم... داره میره قتلگاه پسرش!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید... اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین آشغال صدامو نشنوه... داشتم دق میکردم... عمار داشت میرفت که پسرش را بکشه... میفهمین؟! پسرش... دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم... یادم نمیاد که روزی مثل اون روز با صدای بلند و شیون گریه کرده باشم... جیغ میکشیدم... لطمه میزدم... همه بچه ها از بیرون ماشین با گریه و شیون و عمار عمار گفتن من گریه شون گرفته بود... بچه ها میگفتن حاجی تکون نخور! حاجی الان بمب میترکه... حاجی! جون بچه هات تکون نخور!
بچه ها داشتن با چشم گریون روی سیم بوته و درخت کار میکردن... هر لحظه ممکن بود تیکه تیکه بشیم... دوس داشتم تیکه تیکه بشم... دوس داشتم بمیرم... دوس داشتم زنده زنده در انفجار بوته و درخت بسوزم اما رفیقم پسرش را بخاطر زندگی من به خطر نندازه... داشت گلوم میترکید... وقتی بغضم شدیده و فقط داد و هوار میکنم، احساس خفگی میکنم... با همون احساس خفگی که داشت منو میکشت، فقط تونستم بگم: «یا حسین! ... یا حسین! تو را به علی اکبرت... این پدر و پسر را نجات بده!»
اصلا نمیتونید بفهمید اون لحظه به من بیچاره چی گذشت... وسط اون همه پریشونی، صدای فرکانس بیسیم شنیدم... مامور هفتم گفت: «حاجی! بچه ها شروین و دو تا ماشین دیگه را دوره کردن... واسشون کمین زده بودیم... افتادن تو کمینمون... اما دارن مقاومت میکنن!»
فورا میکروتل را برداشتم... تلاش کردم با شروین ارتباط بگیرم... وصل شد... صدای درگیری میومد... صدای سنگینی هم بود... معلوم بود که حسابی قبل از اینکه به شهر برسند، ضد حال خوردن... صدای شروین به گوشم رسید... گفت: «دوستات دارن با شروین مزاح میکنن! نمیدونن که حتی دستشون به جنازه شروین هم نمیرسه...»
گفتم: «خیلی هم مطمئن نباش! مخصوصا از کسانی که اینقدر بهت نزدیک شدن که حتی خودت هم خبر نداری!»
گفت: «نمیدونم منظورت چیه؟ اما تو هم به یه سوال من جواب بده! چطوری پیدام کردن؟!»
گفتم: «مگه گم شده بودی؟ چرا فکر میکنی اینقدر ساده ام که بیفتم توی دام دو تا بچه که منو بیارن پیش تو؟! ما کمالی و خونه اش را با دو تا مامور زیر نظر داشتیم... حتی میدونم که همین الان کمالی و گلشیفته کجا هستن؟ ... اون دو تا مامور، راپورت تو را بعد از اینکه از باغ رفتی بیرون، به بچه های ما دادن! ماموریت داشتن که حتی اگر من کشته شدم، اما تو و بقیه ای که با تو هستن را تعقیب کنن... رودست خوردی شروین! حالا برنامه ات چیه؟»
همینطور که با شروین حرف میزدم، میدیدم که بچه ها تونستن اون مامور عزیزمون را از درخت نجات بدهند... اما اون بنده خدا تا اومد پایین، به خاطر فشارهایی که تحمل کرده بود، بیهوش شد و افتاد... بعدها دیدم روی بدنش جای انواع شکنجه ها بود... در طول مدتی که در دست اونا اسیر شده بود، به عنوان مانکن و الگوی شکنجه ازش استفاده کرده بودن... اما دمش گرم... زبونش را گاز گرفته بود و حتی زبونش زخم و زیلی شده بود اما حتی یه کلمه حرف نتونسته بودن از زیر زبونش بکشن... از بس دهن قرص و مقاوم بود... خدا حفظش کنه...
ارتباطم با شروین کاملا قطع شد... هر چی هم تلاش کردم نتونستم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم... بچه ها دور و بر ماشینی بودن که قفل مرکزیش با یه بمب حساس بوته ای گره خورده بود... معلوم بود که مقدار زیادی مواد منفجره در ماشین کار گذاشتن که فقط کافیه قفل یکی از درها یه کم درگیر بشه... دیگه اونوقته که همه برن هوا...
من همچنان درگیر عمار و آرمان بودم... دقایقی گذشت... مامور هفتم بیسیم زد... گفت: «حاجی! الحمدلله متلاشی شدن... حتی یه دونه شون هم به شهر نرسیدن... اما متاسفانه تمام وسایل ارتباطی و الکتریکیشون هم نابود کردن... از مجموع 12 نفر، 10 نفرش مرد بود و دو نفر هم زن... یکی از زن ها که یک دست بوده از پشت تیر خورده... احتمالا خودشون زدنش... شش تا مرد هم کشته شدن...»
گفتم: «از شروین چه خبر؟!»
گفت: «خودم الان سر صحنه ام... اگر اینی باشه که الان بالای سرش هستم و اینا راست گفته باشن، خودسوزی کرده... همین حالاش حداقل 90 درصد سوختگی کامل داره!»
با حالت غضب و خشم گفتم: «به درک! مردیکه خود شیفته! ... راستی از عمار و آرمان چه خبر؟!»
با حالت خیلی نگران کننده و ناراحت گفت: «حاجی یه کاری بکن... به امام حسین داره دلم میترکه... هیچ خط ارتباطی با عمار نداریم... داره میره قتلگاه پسرش!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
۴.۴k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.