خاطره بازی (امامزاده ای میان راه)
قدم بر میداشت و من با فاصله پشت سرش...
روی مزار شهدا را میخواند...
سرعتم را کم کردم تا از دور بهتر بتوانم ببینمش...
سرعتم را کم کردم و آشفتگیهایش را با تمام وجود حس کردم...
دیگر لازم نیست حتما نگاهش کنم...
لازم نیست حتی کنارش بایستم...
دیگر آنقدر به قلبش نزدیک شده ام که کافیست ریتم قلبش تغییر کند تا احساسش کنم...
او که اکنون با هر قدم از من دورتر میشود کسی است که مدتهاست دلم را با خود برده است...
برمیگردم و به خدا میگویم:
خدایا! کمکش کن.
خدا با مهربانی نگاهم میکند و میگوید: باید خودش بخواهد...
میگویم نمیشود کمکش کنی تا تصمیم بگیرد؟
اینبار با لحنی جدی میگوید: من در محدوده اراده آدمها وارد نمیشوم الهام...
برگشته به سمت من و من به سمتش قدم که نه، بال میگشایم...
صحن امامزاده پر میشود از عطر بهشت...
#من_نوشت:
عکس تزیینی است
روی مزار شهدا را میخواند...
سرعتم را کم کردم تا از دور بهتر بتوانم ببینمش...
سرعتم را کم کردم و آشفتگیهایش را با تمام وجود حس کردم...
دیگر لازم نیست حتما نگاهش کنم...
لازم نیست حتی کنارش بایستم...
دیگر آنقدر به قلبش نزدیک شده ام که کافیست ریتم قلبش تغییر کند تا احساسش کنم...
او که اکنون با هر قدم از من دورتر میشود کسی است که مدتهاست دلم را با خود برده است...
برمیگردم و به خدا میگویم:
خدایا! کمکش کن.
خدا با مهربانی نگاهم میکند و میگوید: باید خودش بخواهد...
میگویم نمیشود کمکش کنی تا تصمیم بگیرد؟
اینبار با لحنی جدی میگوید: من در محدوده اراده آدمها وارد نمیشوم الهام...
برگشته به سمت من و من به سمتش قدم که نه، بال میگشایم...
صحن امامزاده پر میشود از عطر بهشت...
#من_نوشت:
عکس تزیینی است
۳۷.۸k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.