روانی منP48
در کمد رو باز کردم یدونه از تیشرت هامو انتخاب کردم که بهش بدم بپوشه حس میکنم توی این لباس داره اذیت میشه
رفتم سمتش که تیشرت رو بهش بدم که دیدم از روی تخت پاشده و داره بهم نگاه میکنه..
تهیونگ:هانا؟چیزی شده؟چرا اینجوری..نگاهم میکنی؟(کمی نگران)
هانا:فکر کردی برده گیر اوردی؟(عصبی)
هانا:شیبال(زیر لب)
داشتم به حرفش گوش. میدادم که…داره چه غلطی میکنه؟
تهیونگ:هانا؟(خنده)چرا داری بهم مشت میزنی؟(نیشخند)
هانا:برو کنار بزار برم!!!من پیش تو فقط عذاب میکشم(داد)
تهیونگ:تقریبا یه چندروزی هست که داری التماسم میکنی که بری!ولی هردفعه هم شکست میخوری!!پس بس کن و مثل یه همسر خوب یجا بشین!!
سرمو گرفتم پایین و تیشرت رو گذاشتم رو تخت که بپوشه..یهو حس کردم کسی داره در رو باز میکنه
سریع سرمو برگردوندم که بگیرمش..آیشش فرار کرد!!
سریع از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین..
تهیونگ:در هارو قفل کنید!(داد)سریعععع(داد زیاد)
توی سالن رو داشتم نگاه میکردم ولی هیچکسی نبود!!شاید رفته بیرون!!رفتم سمت در عمارت و بازش کردم و رفتم توی حیاط..
تهیونگ:این دختر با این سرعت کجا رفت!!(داد)
دیدم بادیگارد ها همینجوری دارن بهم نگاه میکنن!!مگه من پول مفت به این لاش*خورا میدم؟؟؟
تهیونگ:چرا دارین بهم نگاه میکنین!(داد)برید گمشید دنبال پرنسسم!!(داد)
تهیونگ:ببینید!!اگه دست خالی اومدید عمارت..تک تکتون رو زنده زنده میندازم جلوی سگام!!بریددد(داد)
سریع رفتن پخش شدن..باید خودمم بگردم!ممکنه هنوز دور نشده باشه!!
سریعا سوار ماشینم شدم و از عمارت زدم بیرون..
ویو هانا
تا حواسش نبود اومدم از اتاق بیرون و از پنجره ی جلویی پریدم پایین..اونجا یه نردبون بود..برداشتمش و از دیوار بالا رفتم و پریدم پایین
هانا:فقط باید برم!دیگه نباید صبر کنم!!
با سرعت زیاد شروع کردم به دویدن..نه گوشیم رو آورده بودم نه لباسام!فقط میخواستم از دست اون عوضیه چند شخصیتی فرار کنم!
20min
رسیده بودن به یهبیابون هیچی اینجا نیست!!دریغ از یه آب!فکر کنم باید خطبه ی مرگم رو همینجا بخونم تا تهیونگ پیدام نکرده!
داشتم آروم آروم راه میرفتم و با خودم فکر میکردم که الان باید چیکار کنم!
هانا:الان رسما من وسط یه بیابونم و باید آرزوی زنده موندن کنم!!وگرنه بابام باید بیاد دنبال جنازه ام!!
دست کردم توی جیبم که گوشیم رو در بیارم..
هانا:آیشش چقدر احمقی!کاش گوشیم رو قبلش پیدا میکردم!!
هوم بزار ببینم!عاشق یه مافیای سادیسمی شدم..بهم تجاوز شد و الان رسما یه افسرده ی سرگردان شدم!!و البته گم شدم..فکر یکم جلوتر برم به یه آبادی برسم!
هانا:باید حالا چه غلطی کنم؟برم به بابام بگم بایه روانی س*کس داشتم؟
چرا پشیمون نیستم؟چرا حس میکنم چیز اشتباهی نشده؟الان باید خودکشی کنم ولی انگار..از این موضوع راضیم!
هانا:باورم نمیشه!انگار یه هر*زه ی راضی از تجاوز شدم!باید چیکار کنم؟؟
همینطور داشتم راه میرفتم که جلوم یه کافه بود..بیشتر میتونم بگم قهوه خونه هست نه کافه..بیخیال کندن یه مو از خرس غنیمته!
بازویی بالا انداختم و وارد شدم..چرا اینا اینشکلی هستن؟تهیونگ کمکککک..گو*ه خوردم!
رفتم جلو و رسیدم که صندوق..و البته اینکه حرفاشون رو نادیده گرفتم خودش خیلیه!!
؟؟؟:عجب کو*نی داره!
!!!:واضحه خیلی گشاده!خوراکه شب جمعه هستااا(نیشخند)
•••:الان واقعا انتظار دارید کی*رم شق نکنه با دیدن این جن*ده؟؟
{ادمین عصبی هستتااااا}
هانا:ببخشید آقا؟میشه بهم بگید برای رسیدن به جاده ی اصلی باید کجا برم؟(خنده ی ملایم)
صندوقدار:آههه متاسفانه نمیتونم بزارم از اینجا برید!
هانا:ببخشید..چرا؟(خنده)
صندوقدار:رئیسِمون اجازه نمیده!!
هانا:ببخشید رئیس شما کیه؟من خودم باهاش حرف میزنم!!(جدی)
صندوقدار:رئیسمون الان اینجا نیست!ولی اگه یکم صبرکنید شخصا میاد!
هانا:دقیقا رئیسِت چرا نمیزاره من برم!؟؟(جدی)
^^^:چونکه دوست دارم دخترای اینجارو ببینم!(پوزخند)
چ..چرا این صد..صدا اینقدر آشناست!!؟؟ن..نکنه!!
صدای قدمش رو میتونستم حس کنم!حتی صدای قدم هاش آشناست…
سرمو برگردوندم..
رفتم سمتش که تیشرت رو بهش بدم که دیدم از روی تخت پاشده و داره بهم نگاه میکنه..
تهیونگ:هانا؟چیزی شده؟چرا اینجوری..نگاهم میکنی؟(کمی نگران)
هانا:فکر کردی برده گیر اوردی؟(عصبی)
هانا:شیبال(زیر لب)
داشتم به حرفش گوش. میدادم که…داره چه غلطی میکنه؟
تهیونگ:هانا؟(خنده)چرا داری بهم مشت میزنی؟(نیشخند)
هانا:برو کنار بزار برم!!!من پیش تو فقط عذاب میکشم(داد)
تهیونگ:تقریبا یه چندروزی هست که داری التماسم میکنی که بری!ولی هردفعه هم شکست میخوری!!پس بس کن و مثل یه همسر خوب یجا بشین!!
سرمو گرفتم پایین و تیشرت رو گذاشتم رو تخت که بپوشه..یهو حس کردم کسی داره در رو باز میکنه
سریع سرمو برگردوندم که بگیرمش..آیشش فرار کرد!!
سریع از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین..
تهیونگ:در هارو قفل کنید!(داد)سریعععع(داد زیاد)
توی سالن رو داشتم نگاه میکردم ولی هیچکسی نبود!!شاید رفته بیرون!!رفتم سمت در عمارت و بازش کردم و رفتم توی حیاط..
تهیونگ:این دختر با این سرعت کجا رفت!!(داد)
دیدم بادیگارد ها همینجوری دارن بهم نگاه میکنن!!مگه من پول مفت به این لاش*خورا میدم؟؟؟
تهیونگ:چرا دارین بهم نگاه میکنین!(داد)برید گمشید دنبال پرنسسم!!(داد)
تهیونگ:ببینید!!اگه دست خالی اومدید عمارت..تک تکتون رو زنده زنده میندازم جلوی سگام!!بریددد(داد)
سریع رفتن پخش شدن..باید خودمم بگردم!ممکنه هنوز دور نشده باشه!!
سریعا سوار ماشینم شدم و از عمارت زدم بیرون..
ویو هانا
تا حواسش نبود اومدم از اتاق بیرون و از پنجره ی جلویی پریدم پایین..اونجا یه نردبون بود..برداشتمش و از دیوار بالا رفتم و پریدم پایین
هانا:فقط باید برم!دیگه نباید صبر کنم!!
با سرعت زیاد شروع کردم به دویدن..نه گوشیم رو آورده بودم نه لباسام!فقط میخواستم از دست اون عوضیه چند شخصیتی فرار کنم!
20min
رسیده بودن به یهبیابون هیچی اینجا نیست!!دریغ از یه آب!فکر کنم باید خطبه ی مرگم رو همینجا بخونم تا تهیونگ پیدام نکرده!
داشتم آروم آروم راه میرفتم و با خودم فکر میکردم که الان باید چیکار کنم!
هانا:الان رسما من وسط یه بیابونم و باید آرزوی زنده موندن کنم!!وگرنه بابام باید بیاد دنبال جنازه ام!!
دست کردم توی جیبم که گوشیم رو در بیارم..
هانا:آیشش چقدر احمقی!کاش گوشیم رو قبلش پیدا میکردم!!
هوم بزار ببینم!عاشق یه مافیای سادیسمی شدم..بهم تجاوز شد و الان رسما یه افسرده ی سرگردان شدم!!و البته گم شدم..فکر یکم جلوتر برم به یه آبادی برسم!
هانا:باید حالا چه غلطی کنم؟برم به بابام بگم بایه روانی س*کس داشتم؟
چرا پشیمون نیستم؟چرا حس میکنم چیز اشتباهی نشده؟الان باید خودکشی کنم ولی انگار..از این موضوع راضیم!
هانا:باورم نمیشه!انگار یه هر*زه ی راضی از تجاوز شدم!باید چیکار کنم؟؟
همینطور داشتم راه میرفتم که جلوم یه کافه بود..بیشتر میتونم بگم قهوه خونه هست نه کافه..بیخیال کندن یه مو از خرس غنیمته!
بازویی بالا انداختم و وارد شدم..چرا اینا اینشکلی هستن؟تهیونگ کمکککک..گو*ه خوردم!
رفتم جلو و رسیدم که صندوق..و البته اینکه حرفاشون رو نادیده گرفتم خودش خیلیه!!
؟؟؟:عجب کو*نی داره!
!!!:واضحه خیلی گشاده!خوراکه شب جمعه هستااا(نیشخند)
•••:الان واقعا انتظار دارید کی*رم شق نکنه با دیدن این جن*ده؟؟
{ادمین عصبی هستتااااا}
هانا:ببخشید آقا؟میشه بهم بگید برای رسیدن به جاده ی اصلی باید کجا برم؟(خنده ی ملایم)
صندوقدار:آههه متاسفانه نمیتونم بزارم از اینجا برید!
هانا:ببخشید..چرا؟(خنده)
صندوقدار:رئیسِمون اجازه نمیده!!
هانا:ببخشید رئیس شما کیه؟من خودم باهاش حرف میزنم!!(جدی)
صندوقدار:رئیسمون الان اینجا نیست!ولی اگه یکم صبرکنید شخصا میاد!
هانا:دقیقا رئیسِت چرا نمیزاره من برم!؟؟(جدی)
^^^:چونکه دوست دارم دخترای اینجارو ببینم!(پوزخند)
چ..چرا این صد..صدا اینقدر آشناست!!؟؟ن..نکنه!!
صدای قدمش رو میتونستم حس کنم!حتی صدای قدم هاش آشناست…
سرمو برگردوندم..
- ۱۳.۱k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط