تکپارتی از یونگی درخواستی بیین من اون مغزتو خواهرم
یونگی همیشه ات رو کتک بزنه و الکی با ات ازدواج کرده باشه که انتقام خواهرشو از ات بگیره حالا چرا انتقام چون برادر ات به خواهر یونگی تجاوز کرده باشه و یونگی هم الکی بیاد ات رو عاشق خودش کنه بعد همیشه یونگی ات رو کتک بزنه و یروز که مث همیشه ات رو کتک میزنه ات بخاطر درد زیاد بمیره
ویو ا/ت: وقتی یونگی از سرکار میاد خیلی میترسم چون قرار کتک بزنم آخه چرا بهتر برم غذا را درست کنم سفر جیدم منتظر یونگی بودم که متاسفانه اومد خیلی میترسیدم
ویو یونگی : خب رفتم خونه دیدم غذا آمد هست ولی هر سری ا/ت میدیم مش حرص میگرفت پس من کاری میکنم که تو بجای داداشت اذیت شی و رفتم غذا را خوردم چون گشنمه بود ولی خیلی نمکی بود واقعا اعصاب مو خورد میکرد
ویو ا/ت: فهمیدم از غذا خوشش نیومد پس بدون اینکه بفهم رفتم اتاق ولی یونگی از من سریع تر رسید و جلوم گرفت و شروع کرد به زدنم که کم کم چشام سیاهی رفت و افتادم زمین
ویو یونگی : دیدم ا/ت افتاد زمین پس زود بردمش دکتر درست خوشم نمیاد ولی دیگ چه میش کرد رسیدم دکتر متاسفانه اون خانم لوس الان تو کما هست اونم تو پخش ویژ برگشتم خونه یکم احساس ناراحتی میکردم ولی رفتم گرفتم خوابیدم که خواب ا/ت شو دیدم تو خواب میدیم که یکدفعه از خواب پاشدم دیدم تو خواب گریه کردم ولی برای خودم سوال بود چرا من که ازش خوشم نمی اومد پاشدم رفتم بیرون هر جا را که میدی ا/ت همش اونجا بود خیلی اعصابم خورد شده برگشتم خونه و سیگار مو روشن کردم و کشیدم خب ( خلاصه بگم چند روز بود که آقای مین یونگی اینطور شده بود که از بیمارستان بهش زنگ زدن) بله خانم پرستاره
پرستاه: آقایی یونگی متاسفانه خانم ا/ت مردن
یونگی : باشه خدافظ نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم همین چورس اشک از چشام می اومد و نمی تونسم نگش دارم ( خلاصه روز خاک سپاری رسید) یونگی: باورم نمیش من کشتم ای کاش هیچ وقت با هاش آشنا نمی شدم الان من چطوری میخوام زندگی کنم واقعا نمیتونم بفهم چرا من باید این کار میکردم ( بعد خاک سپاری یونگی رفت خونشون) گرفتم خوابیدم ولی خواب ا/ت دیدم که دو باره پاشدم ولی دیگه ندیدم تو خواب گریه کردم باشم خودم گریه کردم و دیگ نمی کشیدم پس رفتم و تیغ برداشتم و خودم کشتم
تمام
میدونم خوب نشده
ولی امید وارم شما خوشتون بیاد
ویو ا/ت: وقتی یونگی از سرکار میاد خیلی میترسم چون قرار کتک بزنم آخه چرا بهتر برم غذا را درست کنم سفر جیدم منتظر یونگی بودم که متاسفانه اومد خیلی میترسیدم
ویو یونگی : خب رفتم خونه دیدم غذا آمد هست ولی هر سری ا/ت میدیم مش حرص میگرفت پس من کاری میکنم که تو بجای داداشت اذیت شی و رفتم غذا را خوردم چون گشنمه بود ولی خیلی نمکی بود واقعا اعصاب مو خورد میکرد
ویو ا/ت: فهمیدم از غذا خوشش نیومد پس بدون اینکه بفهم رفتم اتاق ولی یونگی از من سریع تر رسید و جلوم گرفت و شروع کرد به زدنم که کم کم چشام سیاهی رفت و افتادم زمین
ویو یونگی : دیدم ا/ت افتاد زمین پس زود بردمش دکتر درست خوشم نمیاد ولی دیگ چه میش کرد رسیدم دکتر متاسفانه اون خانم لوس الان تو کما هست اونم تو پخش ویژ برگشتم خونه یکم احساس ناراحتی میکردم ولی رفتم گرفتم خوابیدم که خواب ا/ت شو دیدم تو خواب میدیم که یکدفعه از خواب پاشدم دیدم تو خواب گریه کردم ولی برای خودم سوال بود چرا من که ازش خوشم نمی اومد پاشدم رفتم بیرون هر جا را که میدی ا/ت همش اونجا بود خیلی اعصابم خورد شده برگشتم خونه و سیگار مو روشن کردم و کشیدم خب ( خلاصه بگم چند روز بود که آقای مین یونگی اینطور شده بود که از بیمارستان بهش زنگ زدن) بله خانم پرستاره
پرستاه: آقایی یونگی متاسفانه خانم ا/ت مردن
یونگی : باشه خدافظ نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم همین چورس اشک از چشام می اومد و نمی تونسم نگش دارم ( خلاصه روز خاک سپاری رسید) یونگی: باورم نمیش من کشتم ای کاش هیچ وقت با هاش آشنا نمی شدم الان من چطوری میخوام زندگی کنم واقعا نمیتونم بفهم چرا من باید این کار میکردم ( بعد خاک سپاری یونگی رفت خونشون) گرفتم خوابیدم ولی خواب ا/ت دیدم که دو باره پاشدم ولی دیگه ندیدم تو خواب گریه کردم باشم خودم گریه کردم و دیگ نمی کشیدم پس رفتم و تیغ برداشتم و خودم کشتم
تمام
میدونم خوب نشده
ولی امید وارم شما خوشتون بیاد
۷.۸k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.