part48

به سمت بالا رفتم
وارد اتاق شدم لباسمو با لباسی که بیشتر شبیه لباس جلاد بود عوض کردم ...به سمت کمد تجهیزات رفتم!
پنچه بوکس..اصلحه..خشاپ...چاقو..همشو برداشتم و مصلح شدم از اتاق بیرون زدم و از مله ها مایین رفتم هنوز خون روی صوت و دستام بودبه سالون که رسیدم فقط بهشون نگاه کردم سمت آشپز خونه رفتم و گوشتی که برای امگا گداشته بودم رو حاظر کردم و بیرون رفتم جلوی کلبه گذاشتم!
و بعد به سمت ماشین راه افتادم ....
به پشت سرم برگشتم که دیدم همشون دارن میان!
که از حرص یونگی گفتم!
سانا:فقط نام باهام میاد!
یونگی :من سر دسته باند...
سانا:همون جور که قبل از نشون دادن خودت اداره میکردم الانم میکنم..و الان که نامجون کنارنه از چیزی شک یا تردید ندارم...زود باش نام!
سوار ماشین شدم که نامجون هم کنارم نشست که یونگی که با خشم نگان میکرد خیره شدم و بعد ماشین رو روشن کردم!
وارد جاده که شدم نامجون گفت
نامجون:دلیل این همه سرد رفتار کردنت رو باهاش نمیدونم!
سانا:از کسایی که از پشت مراقبمن متنفرم....
از حس ترحم متنفرم!....
اگه میخواست ازم محافظت کنه!باید کنارم می ایستاد و با من هم قدم میجنگید!...پنهون کردن خودش فقط باعث خشمم نسبت بهش شد!
نامجون:اما اون مجبور بود...اونم حق بده...عزیز ترین کسش رو از دست داده بود نیاز داشت تا خودش رو پیدا کنه!
سانا: بهش خیره شدم و گفتم!
اتحاد حرف اوله کیم!
اگه کنار من میایستاد الان نه دنبال جئون بودم و نه دستم آلوده به خون بود!
سانا:زنگ بزن بهش بگو به افراد اماده باش بده!
و لوکشنی که میفرستم بیان..‌
اخرین جایی که اون عوضی میره میدونم کجاست(پاشو روی پدال گاز بیشتر فشار داد)
..........
وارد شهر روستایی شدیم به دور ترین خونه که اونجا بود حرکت کردیم وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم به سمت در رفتم و درو با لگد باز کردم که با خونه خالی مواجه شدم بعدش صدای داد یکی از افراد امد
اونجاست داره فرار میکنه
سریع به جایی که گفته بود دوئیدم که صدای داد کوک و یونگی رو شنیدم ولی بدون توجهبه اونا به راهم ادامه دادم وقتی دیدمش مثل گرگی بودم که دندون هام داشت هر لحظه برای شکار گز گز میکرد فاصله کمی باهاش داشتم انگار افراد گمم کرده بود به پرت گاه که رسیدیم