پشت پلکت شعرهای ناب پنهان کردهای

پشتِ پلکت شعرهای ناب پنهان کرده‌ای
جنگلِ آرامشی در قاب پنهان کرده‌ای

دکمه‌یِ پیراهنت را باز کردی، نور ریخت
در گریبانت مگر مهتاب پنهان کرده‌ای؟

اینهمه جا! خُمره‌یِ انگورِ چشمت را چرا
زیرِ طاقِ کاشیِ محراب پنهان کرده‌ای؟

نُت به نُت سنتور را در مکتبِ مِشکاتیان
پشت پلکا پلکِ چون مِضراب پنهان کرده‌ای

روسری را پس بزن، یعنی چه از تاریخِ عشق
نسخه‌هایِ خطی و نایاب پنهان کرده‌ای؟

باخبر هستم اگر می‌گویی آهسته سلام
شوقِ خود را وقتِ دَقُ‌الباب پنهان کرده‌ای

بی‌خیالی ظاهرا؛ می‌دانم اما مثلِ من
کنجِ سینه یک دلِ بی‌تاب پنهان کرده‌ای

خوش‌خرامی‌هایت آخر برملایش می‌کند
بره آهویی که از قصاب پنهان کرده‌ای

باغت آباد است اما ترس داری از حسود
سیبهای نوبر از ارباب پنهان کرده‌ای

آمدی دیشب به خوابم، گفتمت غم را چرا
پشتِ رخساری چنین شاداب پنهان کرده‌ای؟

بوسه بر شعرم زدی با بغض گفتی عاشقی
عمری از من گرچه عشقِ ناب پنهان کرده‌ای

#شهراد_ميدرى
دیدگاه ها (۱)

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانیچون باد سحرگاهم در بی سر و ...

در مَســیــر خــــود هــــزاران پیــچ و خــم دارم رفیـــقدرد...

با من بیا زیبای من! تا عشق مهمانت کنمدردی اگر داری بگو با بو...

به شراب ِ ارغوانے مشڪن خمار ما رابه نسیم مهربانے بنشان غبار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط