شب آروم نبود از اون شبهایی که باد هی لای درختها زوزه م

شب آروم نبود؛ از اون شب‌هایی که باد هی لای درخت‌ها زوزه می‌کشید، انگار داشت خبر یه چیز بد رو می‌داد اما خب… تو به این چیزا محل نمی‌دادی.
یونا با دو تا دوستاش اومده بودن جنگل برای “تنفس هوا‌ی تازه”.
در واقع اونا داشتن لاو‌بازی می‌کردن، فقط تو بودی که مثل همیشه کنجکاوی زده بود بالا.

نور ماه تیز افتاده بود لای شاخه‌ها، و تو، کوچیک و سبک‌قدم، شروع کردی از بقیه فاصله گرفتن.
یه قارچ دیدی. یه ردّ پا. یه نور ضعیف.
همه‌ش باعث شد بیشتر و بیشتر بری جلو.

تا وقتی که برگشتی و فهمیدی…
هیچ‌کس اونجا نیست.

باد موهات رو کشید و قلبت یه لحظه ریخت پایین.
جنگل تو تاریکی، وحشی‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردی.

همزمان…

اون طرفِ جنگل، وسط سایه‌های ضخیم، کسی داشت نفس تو رو حس می‌کرد.

موجودی که این جنگل قلمروشه.
چشم‌هاش مثل دو گوی یاقوت خیس می‌درخشیدن.
قلبش یخ‌زده بود، مثل همیشه…
تا لحظه‌ای که بوی تو رسید.

صدای قدم‌هات.
ضربان قلبت.
ترس کم‌رنگِ روی نفس‌هات.

و اون… سال‌ها بود چنین ضربانی به گوشش نخورده بود.

جونگکوک سایه‌به‌سایه بهت نزدیک شد.
بی‌صدا.
مثل بخارِ سردی که از تاریکی جدا می‌شه.

وقتی برگشتی، فقط یه نفر رو دیدی.

یه مرد بلند، با ردای سیاه، موهای تیره که روی پیشونیش ریخته بود، چشم‌هایی که انگار ماه توشون غرق شده.

تو عقب رفتی، دست‌هات از ترس لرزید…
ولی اون حتی پلک نزد.

_نترس.

صداش بم بود، آروم، خطرناک، ولی عجیـــب… انگار یه جوری به قلبت فشار می‌آورد.

تو فقط تونستی یه کلمه بلرزی:

تو… کی هستی؟

اون یه قدم جلو اومد.
نور ماه افتاد روی پوستش… خیلی سرد، غیرمعمول، تقریباً روح‌طور.

_تو اول بگو اینجا چیکار می‌کنی؟ جنگل جای آدم‌ها نیست. مخصوصاً… تو.

تو آب دهن قورت دادی.

من گم شدم… دوستام اون ور بودن… من… من راهو گم کردم.

جونگکوک تو رو نگاه کرد.
نه، در واقع خیره شد.
طوری که انگار داره چیزی رو توی روحت جست‌وجو می‌کنه.

تا اینکه یه لحظه، بی‌هیچ هشدار، نگاهش نرم شد.
نه از جنس مهربونی…
از جنس “شناختن”.

_حالا فهمیدم چرا بوی تو اینقدر خاص بود.

تو jitters گرفتی.

بوی چی؟

اون خیلی آروم نزدیک شد، طوری که سرمای وجودش پوستتو مورمور کرد.

_تو… از این دنیا نیستی. حداقل… نه کامل.

تو عقب رفتی، ولی اون خیلی سریع‌تر بود.

قبل از اینکه بیفتی، دستش مچتو گرفت.
سرد، قوی، عجیب… اما نه آسیب‌زننده.

چشم‌هات گرد شد.

_آروم. تا وقتی کنار منی، حتی سایه هم جرأت نمی‌کنه بهت نزدیک بشه.

تو سعی کردی دستت رو بکشی، ولی فقط بیشتر تو نگاهش غرق شدی.

اون نگاه…
اون صدای بم…
اون حضور سنگین و تاریک…

چیزی تو وجودت رو می‌لرزوند که خودت هم نمی‌فهمیدی چیه.

_اسمم جئون جونگکوکه. این جنگل قلمرو منه. تو حداقل باید بترسی… ولی نمی‌ترسی.

تو لرزوندی:

چرا باید بترسم؟

اون انگشتش رو نزدیک چونه‌ت آورد، حتی لمس نکرد، فقط سایه‌ش پوستت رو نوک‌سوزن کرد.

_چون من خون‌آشامم.

قلبت وا رفت.
نه از وحشت…
از ضربه‌ی ناگهانی حقیقت.

ولی عجیب‌ترین قسمت این بود:
درست همون لحظه‌ای که باید جیغ بزنی…
نزدیک‌تر ایستادی.

جونگکوک اینو دید.
یه جرقه‌ی عجیب تو چشماش افتاد.

_تو… از بقیه فرق داری.
_این خطرناک میشه.

تو لب‌هات لرزید.

برای من… یا برای تو؟

اون مکث کرد.
خیلی طولانی.
خیلی عمیق.

_برای هر دو.

باد زوزه کشید.
نور ماه شدت گرفت.
و از همون شب، جونگکوک فهمید…
دختری که تو جنگل گم شده، قراره تقدیرش رو از ریشه بسوزونه.
دیدگاه ها (۳)

وقتی از جنگل بیرونت آورد، هوا بوی شب و آرامش می‌داد… ولی جون...

عمارت جونگکوک شبیه قصر نبود… بیشتر شبیه چیزی بود که سایه‌ها ...

Mafias Stepdaughter

Mafias Stepdaughter

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط