عمارت جونگکوک شبیه قصر نبود بیشتر شبیه چیزی بود که سایه

عمارت جونگکوک شبیه قصر نبود… بیشتر شبیه چیزی بود که سایه‌ها برای خودشون می‌سازن. دیوارهای بلند، چراغ‌های کم نور، بوی سرد شب، و صدایی خفه که انگار از دل زمین می‌اومد.

تو هنوز دستت توی دست جونگکوک بود.
اون سرد بود، اما نه اون سردی عادی.
سردی‌ای شبیه سنگ قبر، اما… عجیب آشنا.

جونگکوک در رو باز کرد و بدون اینکه حتی نگاهت کنه، گفت:

_پا ور نذار رو فرش‌های سمت راست. اونجا جاییه که ارواح گرسنه رفت و آمد دارن.

تو ناخواسته پریدی سمت چپ.

+منو مسخره می‌کنی؟

_اگه می‌خواستم مسخره‌ت کنم، اینقدر آروم راه نمی‌رفتم.

زیر لب غر زدی، اما قبل از اینکه جواب بدی، یه صدا از طبقه بالا اومد.

صدایی بلند، پر از اعتماد به نفس و بدجنس:

“کوکی… مهمون آوردی؟”

جونگکوک همون‌جا خشکش زد.
تو هم سردت شد… نه از ترس، از اینکه حس کردی صدای اون مرد اصلاً معمولی نیست.

بعد، سایه‌ای از پله‌ها سرازیر شد.

جکسون.

با موهای نقره‌ای، چشمای تیره، لبخند نیمه‌شیطونی.
قد بلند، شیک، ولی بوی خون ازش می‌اومد… بویی که جونگکوک رو عصبانی می‌کرد.

چشم‌های جکسون وقتی تو رو دید، دقیقاً همون لحظه برق زد.

نگاهت کرد، از بالا تا پایین.
بدون حیا.
بدون ترس از جونگکوک.

“عجب مهمونی آوردی… بوی عجیبی داره.”

تو ناخودآگاه رفتی پشت جونگکوک.
اون بدون اینکه برگرده، فقط یک قدم جلوتر وایستاد.

جکسون خندید.

“کوکی… چرا پنهانش می‌کنی؟ بذار امشب از خونش بچشم. قول میدم فقط یه بار.”

تو خشکت زد.
قبل از اینکه حرفی بزنی، جونگکوک زیر لب گفت:

_نه.

جکسون پوزخند زد.

“چرا اینقدر حساس شدی؟ مگه مال توعه؟”

جونگکوک چرخید.
آروم.
بی‌صدا.
ولی اون لحظه چشماش خونین شد.

_دوباره بگو ببینم؟

جکسون نزدیک اومد، نوک بینی‌ت رو بو کرد، و یه لبخند خطرناک زد.

“کوکی… این دختر روحش لمس نشده‌ست. خونش ناب و زلاله… ندادی، پس برای چی آوردیش اینجا؟”

تو حس کردی جونگکوک یک ثانیه کامل نفس نکشید.
بعد، با صدایی بم که حتی دیوارها رو لرزوند:

_دستت رو ازش دور کن.

جکسون ابرویی بالا انداخت.

“پس یعنی… ادعا می‌کنی؟”

جونگکوک بدون جواب دادن به جلو پرید و یقه‌ی جکسون رو گرفت.
تو فقط صدای خرد شدن دیوار رو شنیدی.

جکسون خندید، انگار این جنگ واسش بازی بود.

“کوکی عاشق شده… چه سوژه‌ای!”

این حرف کافی بود.

جونگکوک رهاش کرد، برگشت طرف تو، یه لحظه مکث کرد…
و قبل از اینکه حتی بفهمی چی میشه، دستش رو آورد به پشت گردنت.
چونه‌ت رو بالا داد.
چشم‌هاش تاریک شد.
و لب‌هاش روی لب‌هات فرود اومد.

نه آروم. نه لطیف.
یه بوسه‌ی سرد، عمیق، پر از انرژی تاریک و ادعا.

تو حس کردی چیزی ازت عبور کرد.
انگار قلبت با چیزی بسته شد.
مثل سوگند.

و جکسون…
برای اولین بار، سکوت کرد.

جونگکوک بدون اینکه عقب بره، زیر لب گفت:

_از امروز… نشونه‌ی منی.

تو نفست برید.

_تو مال منی، یونا.

جکسون آهی کشید.

“باشه… فهمیدم. سنت رو انجام دادی. پس هیچ خون‌آشامی حق نداره بهش نزدیک بشه.”

اون برگشت بالا، ولی با یه لبخند:

“ولی کوکی… تو خطرناک‌تر شدی.”

جونگکوک هنوز نفسش روی لب‌هات بود.

تو لرزید‌ی و پرسیدی:

+این… چی بود؟

چشم‌هاش آروم شد، ولی نگاهش نه.

_بوسه‌ی خون‌آشام.
_یعنی من تو رو انتخاب کردم.
_یعنی… هیچ‌کس دیگه حتی حق نگاه کردن بهت رو نداره.

تو ضربان قلبت رو حس می‌کردی… و جونگکوک هم.

_حالا دیگه… تو فقط مال منی.
دیدگاه ها (۴)

جونگکوک بدون اینکه ازت بپرسه، مچت رو گرفت و کشید سمت پله‌های...

جونگکوک یونا رو روی بازوهاش نگه داشته بود، مثل چیزی که اگر ز...

وقتی از جنگل بیرونت آورد، هوا بوی شب و آرامش می‌داد… ولی جون...

شب آروم نبود؛ از اون شب‌هایی که باد هی لای درخت‌ها زوزه می‌ک...

پارت : ۳۶

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط