Mad love
Mad love
عشق دیوانه وار
Part: 1
ژوئن سال 1834
ویو راوی
عشق چیزیه که هرچند دردناکه اما شیرینه قلبتو
به هیجان میندازه فکرتو درگیر میکنه و تورو وابسته تر میکنه
لیا روی تختش نشسته بود و داشت کتاب میخوند که در اتاقش زده شد
ندیمه: بانو از طرف پادشاه جین یه نامه اومده و شمارو به قصر دعوت کرده
لیا: خیلی ممنون بدینش به من
نامه رو باز کرد و با چیزی که دید خشکش زد
پادشاه اونو به قصر خواسته بود تا اونو به عنوان همسر ایندش و همینطور ملکه به بقیه معرفی
کنه
لیا متعقد به این بود که ازدواج باید با عشق باشه نمیتونست قبول کنه که اینطوری پیش بره
دوست داشت با عشق واقعیش اشنا بشه و باهاش ازدواج کنه
سریعا به پیش پدرو مادرش رفت
پدر لیا: خب دخترم اومدی نامه رو خوندی؟
لیا: اره و قبول نمیکنم
مادر: چی داری میگی تو داری ملکه میشی یعنی چی که قبول نمیکنم
لیا: من نمیخوام زندگیمو تا ابد توی قصر بگذرونم و با کسی باشم که هیچ حسی بهش ندارم
پدر: هیچ حرف اضافه ای نزن تو فردا میری قصر و برای ملکه شدن اماده میشی مفهومه؟
لیا: بله* با بغض*
لیا با غم رفت توی اتاقش وسایلش رو جمع کرد دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت
*پرش زمانی به فردا صبح*
ندیمه' بانو بیدار شید ژنرال از طرف پادشاه اومده تا شمارو ببره
لیا: باشه
لیا ویو
اماده شدم رفتم پایین دیدم ژنرال وایساده با پدرم صحبت میکنه
وقتی برگشت محو چشمای کهرباییش شدم تو چشاش غرق شدم موهاش صورت همه چیش جذاب بود منو یاد کسی مینداخت که همیشه توی خواب میدیدم
تهیونگ ویو
منتظر بودم تا ملکه ی اینده رو به قصر ببرم
مشغول صحبت با پدرش بودم که وقتی اومد پایین مجذوبش شدم موهای خرماییش پوست سفید و چشمای زیباش خیلی رویایی بود اما من دارم چی میگم اون ملکه ی ایندس نباید اینطوری رفتار کنم به خودم اومدم گفتم
تهیونگ: اوه سلام بانو *تعظیم*
لیا: سلام ژنرال از اشناییتون خوشبختم
تهیونگ: همچنین خب اماده اید که بریم؟
لیا: بله
لیا با خدافظی از مادرو پدرش کرد و سوار به اسب راه افتاد
.....
خب نظرتونو بگید
عشق دیوانه وار
Part: 1
ژوئن سال 1834
ویو راوی
عشق چیزیه که هرچند دردناکه اما شیرینه قلبتو
به هیجان میندازه فکرتو درگیر میکنه و تورو وابسته تر میکنه
لیا روی تختش نشسته بود و داشت کتاب میخوند که در اتاقش زده شد
ندیمه: بانو از طرف پادشاه جین یه نامه اومده و شمارو به قصر دعوت کرده
لیا: خیلی ممنون بدینش به من
نامه رو باز کرد و با چیزی که دید خشکش زد
پادشاه اونو به قصر خواسته بود تا اونو به عنوان همسر ایندش و همینطور ملکه به بقیه معرفی
کنه
لیا متعقد به این بود که ازدواج باید با عشق باشه نمیتونست قبول کنه که اینطوری پیش بره
دوست داشت با عشق واقعیش اشنا بشه و باهاش ازدواج کنه
سریعا به پیش پدرو مادرش رفت
پدر لیا: خب دخترم اومدی نامه رو خوندی؟
لیا: اره و قبول نمیکنم
مادر: چی داری میگی تو داری ملکه میشی یعنی چی که قبول نمیکنم
لیا: من نمیخوام زندگیمو تا ابد توی قصر بگذرونم و با کسی باشم که هیچ حسی بهش ندارم
پدر: هیچ حرف اضافه ای نزن تو فردا میری قصر و برای ملکه شدن اماده میشی مفهومه؟
لیا: بله* با بغض*
لیا با غم رفت توی اتاقش وسایلش رو جمع کرد دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت
*پرش زمانی به فردا صبح*
ندیمه' بانو بیدار شید ژنرال از طرف پادشاه اومده تا شمارو ببره
لیا: باشه
لیا ویو
اماده شدم رفتم پایین دیدم ژنرال وایساده با پدرم صحبت میکنه
وقتی برگشت محو چشمای کهرباییش شدم تو چشاش غرق شدم موهاش صورت همه چیش جذاب بود منو یاد کسی مینداخت که همیشه توی خواب میدیدم
تهیونگ ویو
منتظر بودم تا ملکه ی اینده رو به قصر ببرم
مشغول صحبت با پدرش بودم که وقتی اومد پایین مجذوبش شدم موهای خرماییش پوست سفید و چشمای زیباش خیلی رویایی بود اما من دارم چی میگم اون ملکه ی ایندس نباید اینطوری رفتار کنم به خودم اومدم گفتم
تهیونگ: اوه سلام بانو *تعظیم*
لیا: سلام ژنرال از اشناییتون خوشبختم
تهیونگ: همچنین خب اماده اید که بریم؟
لیا: بله
لیا با خدافظی از مادرو پدرش کرد و سوار به اسب راه افتاد
.....
خب نظرتونو بگید
۱۰.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.