*ویو هیونجین
امیدوارم فیلیکس شک نکنه، من فقط دیگه نمیتونم دستش را بگیرم یا لمسش کنم(غمگین ولی لبخند میزنه)
فیلیکس متوجه نگاه و چهرش میشه و کمی شک میکنه و میگه: هیونجین
هیونجین نگاهش میکند
فیلیکس: چیزی شده؟ انگار ردیف نیستی
هیونجین میگه نه هیچی چیزی نیست
(لبخند میزنه)
فیلیکس هم چیزی نمیگه و به قدم زدن ادامه میده و ناگهان کودکی با لباس های پاره و. چهره ای سیاه و نگاه هایی وحشت زده به سمتشون میاد و نفس نفس میزنه
هیونجین نگرانش میشه
میشینه و با دوتا دشتش صورتشو لمس میکند و میگه: هی کوچولو ارام ترر
بهم بگو چیشده
فیلیکس میشینه کنارش و دستش را میگیرد
کودک بغضش را در گلویش نگه میدارد و میگه: عمو، خونمون داره اتیش میگیره
نتونست جلوی اشکش را بگیره و اشکاش
جاری میشه و میگه خواهرم اونجاست داخل خونهه
هیونجین سریع بلند میشه و تعجب میکند: خیلی خبب خونتون کجاست؟
کودک با دست اشاره میکند
هیونجین سریع به اون محل میره
فیلیکس هم دست کودک را میگیرد و کمی دور تر از خانه میره و میگه تو همینجا باش!
کودک سر تکون میده و اشک میریزد
فیلیکس لبخند میزند و با دستاش اشک هاش را پاک میکند نگران نباش، خواهرا را نجات میدیم خب؟
فیلیکس فورا به سمت خانه میرهـ
هیونجین داد میزند: فیلیکس!!!!
هیونجین میره داخل خونه و دست فیلیکس را میگیرد.
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.