چند ماه بعد:
چند ماه بعد:
دیانا:یه روز توی خونه نشسته بودن که یه پیام به گوشیم اومد. سریع بازش کردم دیدم از طرف یه ناشناس هست(پیام:اگه جون ارسلان برات مهمه ساعت ۵ توی کافه شقایق میبینمت.)یه نگاهی به ساعت کردم دیدم که ۴ هست و من فقط یک ساعت وقت داشتم. خیلی نگران حال ارسلان بودم.سریع آماده شدم و زنگ زدم به ستایش:
الو سلام خوبی. راستی آجی میتونی با آرمین بیاید دنبالم؟:D
سلام ممنون تو خوبی؟اره. فقط چرا؟چیزی شده؟:S
پس من میام پایین. فقط سریع بیاید وقت ندارم.درضمن همچی رو بعدا تعریف میکنم.:D
باشه.الان میایم.:S
ستایش:بهد از ده مین رسیدیم پیش دیانا. سوار شد و به سمت کافه ی شقایق رفتیم.
ارسلان:از بس منو کتک زده بودن دیگه نای بلند شدن از روی زمین رو نداشتم. بعد از چند مین با چشم و دست و پای بسته بردنم یه جایی که شبیه کارخونه بود و به یه ستون منو بستن که احساس کردم چند نفر دارن میان سمتم.
پارچه ای که روی چشمام بود رو برداشتن که دیدم سحر و یه مرده هستن. من سحر رو میشناختم چون قبلا دوست دخترم بود ولی اون مردیکه رو نمیشناختم.
دیانا:یه روز توی خونه نشسته بودن که یه پیام به گوشیم اومد. سریع بازش کردم دیدم از طرف یه ناشناس هست(پیام:اگه جون ارسلان برات مهمه ساعت ۵ توی کافه شقایق میبینمت.)یه نگاهی به ساعت کردم دیدم که ۴ هست و من فقط یک ساعت وقت داشتم. خیلی نگران حال ارسلان بودم.سریع آماده شدم و زنگ زدم به ستایش:
الو سلام خوبی. راستی آجی میتونی با آرمین بیاید دنبالم؟:D
سلام ممنون تو خوبی؟اره. فقط چرا؟چیزی شده؟:S
پس من میام پایین. فقط سریع بیاید وقت ندارم.درضمن همچی رو بعدا تعریف میکنم.:D
باشه.الان میایم.:S
ستایش:بهد از ده مین رسیدیم پیش دیانا. سوار شد و به سمت کافه ی شقایق رفتیم.
ارسلان:از بس منو کتک زده بودن دیگه نای بلند شدن از روی زمین رو نداشتم. بعد از چند مین با چشم و دست و پای بسته بردنم یه جایی که شبیه کارخونه بود و به یه ستون منو بستن که احساس کردم چند نفر دارن میان سمتم.
پارچه ای که روی چشمام بود رو برداشتن که دیدم سحر و یه مرده هستن. من سحر رو میشناختم چون قبلا دوست دخترم بود ولی اون مردیکه رو نمیشناختم.
۵.۲k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.