رمان عشق ابدی پارت ۳۰
#فواد
منتظر موندم تا جواب بده .... واقعا رفتاراش خیلی مشکوک بود ....
گفت : فواد ، بزار برگردم ،،،، بهت میگم ...
خداحافظی کرد و از خونه رفت بیرون .... خیلی نگرانش بودم ....
ساعت ۲:۱۰ دقیقه بود ....
صدای گوشیم اومد . رفتم و دیدم احسانِ ....
جواب دادم : الو ؟
+ الو سلام داداش خوبی ؟؟
_ سلام مرسی تو خوبی ؟ چخبر ؟
+ مرسی منم خوبم ... داداش میشه باهات حرف بزنم ؟؟
_ اره ... چیزی شده ؟؟
+ باید ببینمت ... ی کافه ی خوب میشناسم بریم اونجا ؟؟
_ باشه ادرس رو بفرست .... فقط ، الان حسین بیرونه ... اون که اومد منم میام همون کافه ای که تو میگی ...
+ باشه اشکال ندارد منتظرتم ...
_ خدافظ
گوشی رو قطع کردم و منتظر موندم تا حسین بیاد ، تا منم برم پیش احسان ...
( ساعت ۳ ظهر )
صدای زنگ در اومد .... رفتم و در رو باز کردم و اومد .... رفتم دوتا چایی بریزم و برم پیشش .... دوتایی مون روی مبل نشستیم و مشغول خوردن چایی شدیم ..... بعد از تموم شدن چایی ، رفتم و لباسام رو پوشیدم و خواستم در خونه رو باز کنم ، که یهو حسین گفت : تو کجا داری میری ؟؟؟
_ دارم میرم پیش احسان ،،، زود برمیگردم ....
+ میری خونشون ؟
_ نه ی کافه پیدا کرده ، داریم میریم اونجا ؟
+ اسم کافه چیه ؟
_ کافه .....
#حسین
اسم این کافه ای که فواد میخواد بره ، اسم همون کافه ای هست که من با خانوم پاکدامن قرار بود بریم .....
گفتم : آدرسش کجاست ؟
+ خیابون .....
با این جمله فواد بدبخت شدم 😱 ادرس هم همون بود .....
دیگه نخواستم زیاد ضایع بشه ....
گفتم : برو خوش بگذره ...
_ خدافظ
تا در خونه رو بست ، من گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم خانوم پاکدامن ....
+ بله ؟
_ سلام خانوم خانوم پاکدامن ... خوبین ؟
+ سلام خیلی ممنون شما خوبین ؟
_ مرسی ممنون ..... خانوم پاکدامن ی اتفاقی افتاده ...
+ چی شده آقای شریفی ؟؟؟؟؟
_ همین الان فواد داره با احسان میره همون کافه ای که من با شما قرار گذاشتم .... بخاطر همین باید جامون رو عوض کنیم .... یعنی ..... یعنی اگه میشه شما بیاید خونه من .... اینجا خیلی بهتره .... البته اگر خودتون دوست دارید .....
🍁{اینم از پارت ۳۰...منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#شبنم #رمان #ایوان
#عشق #عاشقانه
منتظر موندم تا جواب بده .... واقعا رفتاراش خیلی مشکوک بود ....
گفت : فواد ، بزار برگردم ،،،، بهت میگم ...
خداحافظی کرد و از خونه رفت بیرون .... خیلی نگرانش بودم ....
ساعت ۲:۱۰ دقیقه بود ....
صدای گوشیم اومد . رفتم و دیدم احسانِ ....
جواب دادم : الو ؟
+ الو سلام داداش خوبی ؟؟
_ سلام مرسی تو خوبی ؟ چخبر ؟
+ مرسی منم خوبم ... داداش میشه باهات حرف بزنم ؟؟
_ اره ... چیزی شده ؟؟
+ باید ببینمت ... ی کافه ی خوب میشناسم بریم اونجا ؟؟
_ باشه ادرس رو بفرست .... فقط ، الان حسین بیرونه ... اون که اومد منم میام همون کافه ای که تو میگی ...
+ باشه اشکال ندارد منتظرتم ...
_ خدافظ
گوشی رو قطع کردم و منتظر موندم تا حسین بیاد ، تا منم برم پیش احسان ...
( ساعت ۳ ظهر )
صدای زنگ در اومد .... رفتم و در رو باز کردم و اومد .... رفتم دوتا چایی بریزم و برم پیشش .... دوتایی مون روی مبل نشستیم و مشغول خوردن چایی شدیم ..... بعد از تموم شدن چایی ، رفتم و لباسام رو پوشیدم و خواستم در خونه رو باز کنم ، که یهو حسین گفت : تو کجا داری میری ؟؟؟
_ دارم میرم پیش احسان ،،، زود برمیگردم ....
+ میری خونشون ؟
_ نه ی کافه پیدا کرده ، داریم میریم اونجا ؟
+ اسم کافه چیه ؟
_ کافه .....
#حسین
اسم این کافه ای که فواد میخواد بره ، اسم همون کافه ای هست که من با خانوم پاکدامن قرار بود بریم .....
گفتم : آدرسش کجاست ؟
+ خیابون .....
با این جمله فواد بدبخت شدم 😱 ادرس هم همون بود .....
دیگه نخواستم زیاد ضایع بشه ....
گفتم : برو خوش بگذره ...
_ خدافظ
تا در خونه رو بست ، من گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم خانوم پاکدامن ....
+ بله ؟
_ سلام خانوم خانوم پاکدامن ... خوبین ؟
+ سلام خیلی ممنون شما خوبین ؟
_ مرسی ممنون ..... خانوم پاکدامن ی اتفاقی افتاده ...
+ چی شده آقای شریفی ؟؟؟؟؟
_ همین الان فواد داره با احسان میره همون کافه ای که من با شما قرار گذاشتم .... بخاطر همین باید جامون رو عوض کنیم .... یعنی ..... یعنی اگه میشه شما بیاید خونه من .... اینجا خیلی بهتره .... البته اگر خودتون دوست دارید .....
🍁{اینم از پارت ۳۰...منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#شبنم #رمان #ایوان
#عشق #عاشقانه
۲۱.۲k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.