طراحه من..؟!
طراحه من..؟!
پارت⁷
_:همین لباست خوبه...بریم
+:باشه
سوار ماشین شدن و به سمت ی رستوران نزدیک حرکت کردن...ات یکی دوباری زیر چشمی به تهیونگنگا کرد...۱۴ دیقه ای گزشت و به رستوران رسیدن...رفتن داخل و غذاهاشونو سفارش دادن
_:خوشمزس؟
+:اوهوم..عالیه*لبخند*
_:خوبه
غذاشون که تموم شد به سمت خونه حرکت کردن..وقتی رسیدن هردو پیاده شدن و سمت اسانسور رفتن
+:بابت غذا ممنونم...شب خوش
_:شب خوش
رسید خونه...درو باز کرد و رفت داخل
÷:سلام...قرار بود ساعت ۱۲ بیای
_:اره...کار داشتم
÷:خوش گزشت
_:چی؟
÷:شام خوردن بااتو میگم
_:اره...*خودشو پرت کرد رو مبل*..آهه..سرم داره میترکه
÷:قرص میخوای؟
_:اره بده
÷:بخور
_:مرسی..میرم بخوابم...شب خوش
÷:همچنین
ویوات:
وقتی رفتم خونه خودمو پرت کردم رو تخت اتاقم..اه..چرا این مرد هر دیقه ی فاز میزنه اخه...تو فکر اینا بودم که رو گوشیم ی مسیج اومد...از طرف ویلیام بود
مسیج:
بیداری؟
جوابشو دادم و بهم زنگ زد
+:الو
×:هنوزم تا دیروقت کار کردی؟
+:اوم نه..تا ۱۱ و خورده ای کار کردم بعدش با اقای کیم بیرون غذا خوردیم
×:مگهباهاش صب دعوا نکرده بودی؟
+:اره..ولی اومد ازم معذرت خواهی کرد...بیخیال اینا...من برم بخوابم...خیلی خستم
×:عاا..باشه...خوب بخوابی...شب بخیر
+:شب بخیر
"سه هفته بعد"
تو این سه هفته طراحای زیادی رو تو شرکت استخدام کرده بودن و فشار سنگینی کارها فقط روی ات نمیوفتاد...ولی چون هفته مد ماه بعد بود همه سخت درگیر کاراشون بودن...ات تو اتاقش داشت به طراح جدید روش ایمیل کردن اثارش رو یاد میداد که رئیس ازش خواست بره دفترش
"در زد"
رئیس:بیا تو
+:گفتین بیام دفترتون..کاری باهام دارین؟
رئیس:اوو بله...لطفا بشین...خانم جئون...همون طور که میدونی این شعبه شرکتمون طراحای بیشتری نسبت به شعبه های دیگه داره...مخصوصا تو کره که تعداد کارمندا کمه و به کمک طراح ماهری مثل تو نیاز دارن...ازت میخوام درمورد این موضوع خوب فکر کنی و اگه خواستی بری کره بهم خبر بدی
+:حتما...فقط ی سوال
رئیس:بله؟
+:مگه شرکتی که تو کره هست یکی از بهترین شرکت هامون با کارمندای زیاد نیست؟
رئیس:هست ولی این یکی دو ماه بعضیاشون استفا دادن و شرکت داره کند تر عمل میکنه
+:اها...در مورد صحبت هاتون فکر میکنم...با اجازه دیگه میرم دفترم
رئیس:باشه..موفق باشی
پارت⁷
_:همین لباست خوبه...بریم
+:باشه
سوار ماشین شدن و به سمت ی رستوران نزدیک حرکت کردن...ات یکی دوباری زیر چشمی به تهیونگنگا کرد...۱۴ دیقه ای گزشت و به رستوران رسیدن...رفتن داخل و غذاهاشونو سفارش دادن
_:خوشمزس؟
+:اوهوم..عالیه*لبخند*
_:خوبه
غذاشون که تموم شد به سمت خونه حرکت کردن..وقتی رسیدن هردو پیاده شدن و سمت اسانسور رفتن
+:بابت غذا ممنونم...شب خوش
_:شب خوش
رسید خونه...درو باز کرد و رفت داخل
÷:سلام...قرار بود ساعت ۱۲ بیای
_:اره...کار داشتم
÷:خوش گزشت
_:چی؟
÷:شام خوردن بااتو میگم
_:اره...*خودشو پرت کرد رو مبل*..آهه..سرم داره میترکه
÷:قرص میخوای؟
_:اره بده
÷:بخور
_:مرسی..میرم بخوابم...شب خوش
÷:همچنین
ویوات:
وقتی رفتم خونه خودمو پرت کردم رو تخت اتاقم..اه..چرا این مرد هر دیقه ی فاز میزنه اخه...تو فکر اینا بودم که رو گوشیم ی مسیج اومد...از طرف ویلیام بود
مسیج:
بیداری؟
جوابشو دادم و بهم زنگ زد
+:الو
×:هنوزم تا دیروقت کار کردی؟
+:اوم نه..تا ۱۱ و خورده ای کار کردم بعدش با اقای کیم بیرون غذا خوردیم
×:مگهباهاش صب دعوا نکرده بودی؟
+:اره..ولی اومد ازم معذرت خواهی کرد...بیخیال اینا...من برم بخوابم...خیلی خستم
×:عاا..باشه...خوب بخوابی...شب بخیر
+:شب بخیر
"سه هفته بعد"
تو این سه هفته طراحای زیادی رو تو شرکت استخدام کرده بودن و فشار سنگینی کارها فقط روی ات نمیوفتاد...ولی چون هفته مد ماه بعد بود همه سخت درگیر کاراشون بودن...ات تو اتاقش داشت به طراح جدید روش ایمیل کردن اثارش رو یاد میداد که رئیس ازش خواست بره دفترش
"در زد"
رئیس:بیا تو
+:گفتین بیام دفترتون..کاری باهام دارین؟
رئیس:اوو بله...لطفا بشین...خانم جئون...همون طور که میدونی این شعبه شرکتمون طراحای بیشتری نسبت به شعبه های دیگه داره...مخصوصا تو کره که تعداد کارمندا کمه و به کمک طراح ماهری مثل تو نیاز دارن...ازت میخوام درمورد این موضوع خوب فکر کنی و اگه خواستی بری کره بهم خبر بدی
+:حتما...فقط ی سوال
رئیس:بله؟
+:مگه شرکتی که تو کره هست یکی از بهترین شرکت هامون با کارمندای زیاد نیست؟
رئیس:هست ولی این یکی دو ماه بعضیاشون استفا دادن و شرکت داره کند تر عمل میکنه
+:اها...در مورد صحبت هاتون فکر میکنم...با اجازه دیگه میرم دفترم
رئیس:باشه..موفق باشی
۶.۸k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.