واقعیت همین تلخی ته گلوی من است ،
واقعیت همین تلخی ته گلوی من است ،
و سردردی که با هیچ قرصی تمام نمی شود ..
و تو نیستی که در چای داغ من عسل بریزی ،
و دستت شفا باشد ...
و من لبخند بزنم ،
و تو بایستی در قاب در اتاق
و موهایت را بریزی روی شانه های لختت ...
و سرت را کج کنی که یعنی کار بس ،
و برویم پاییزگردی کنیم ...
و من لج کنم و تو قهر کنی و من بیایم یه زیارت آغوشت ،
به نیت آشتی ...
واقعیت دارد ...
تو نیستی ...
تو نیستی و فراق مستمر است ،
و ملال اسم کوچک همه دقایق است ...
و دقایق همه قایقهای بی پارو و بی صاحبند،
افتاده در ساحل بارانی نوشهر ،
بی کس و بیهوده و آزرده ...
میداتی ...
معاشرت باد و درخت درد دارد ...
مرگ برگ درد دارد ،
تماشای درخت لُخت درد دارد ...
و شهر بی تو ،
درد دارد ...
ای مرهم ...
ی نام متبرک بومی ...
مثل دردی که در تن من می دود ،
دوری تو دارد شهر را تسخیر میکند ...
روزها به راننده های تاکسی نگاه میکنم ،
و سلام می کنم و لبخند می زنم ...
و ته ذهنم فکر میکنم شاید همین مرد میانسال ،
با ته ریش خسته ای که دارد
یک روز تو را رسانده باشد به مقصدی
و آن وقت برادر تنی من است ...
اگر تو را دیده باشد و مبتلا شده باشد ،
و هر روز برایش تکرار شده باشی
در چشمهای درشت هر مسافری که لبخندش بوی باهار می دهد ...
تو نیستی ...
تو نیستی و حضرت پاییز آمده ...
و هیچکس نمی داند در این جمله کوتاه ،
چه حسرت بزرگی پنهان کرده ام ...
#حمید_سلیمی
و سردردی که با هیچ قرصی تمام نمی شود ..
و تو نیستی که در چای داغ من عسل بریزی ،
و دستت شفا باشد ...
و من لبخند بزنم ،
و تو بایستی در قاب در اتاق
و موهایت را بریزی روی شانه های لختت ...
و سرت را کج کنی که یعنی کار بس ،
و برویم پاییزگردی کنیم ...
و من لج کنم و تو قهر کنی و من بیایم یه زیارت آغوشت ،
به نیت آشتی ...
واقعیت دارد ...
تو نیستی ...
تو نیستی و فراق مستمر است ،
و ملال اسم کوچک همه دقایق است ...
و دقایق همه قایقهای بی پارو و بی صاحبند،
افتاده در ساحل بارانی نوشهر ،
بی کس و بیهوده و آزرده ...
میداتی ...
معاشرت باد و درخت درد دارد ...
مرگ برگ درد دارد ،
تماشای درخت لُخت درد دارد ...
و شهر بی تو ،
درد دارد ...
ای مرهم ...
ی نام متبرک بومی ...
مثل دردی که در تن من می دود ،
دوری تو دارد شهر را تسخیر میکند ...
روزها به راننده های تاکسی نگاه میکنم ،
و سلام می کنم و لبخند می زنم ...
و ته ذهنم فکر میکنم شاید همین مرد میانسال ،
با ته ریش خسته ای که دارد
یک روز تو را رسانده باشد به مقصدی
و آن وقت برادر تنی من است ...
اگر تو را دیده باشد و مبتلا شده باشد ،
و هر روز برایش تکرار شده باشی
در چشمهای درشت هر مسافری که لبخندش بوی باهار می دهد ...
تو نیستی ...
تو نیستی و حضرت پاییز آمده ...
و هیچکس نمی داند در این جمله کوتاه ،
چه حسرت بزرگی پنهان کرده ام ...
#حمید_سلیمی
۱۶.۲k
۰۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.