تک پارتی جیمین 🍾🦾
با خجالت سرم رو پایین انداختم با ریشهی شال گردنم بازی کردم.
حقیقتا گیر کردن تو همچین موقعیتی بعد از سه چهار ماه خیلی خجالت اوره و بدترین بخش ماجرا اونجاست که خودت باعث این اتفاق باشی!
بعد از چند ثانیه که بت سکوتی مرگبار گذشت، خودش سکوت رو شکست و با نفسی عمیقی گفت:
-خب... شنیدم الان برند خودت رو اداره میکنی؛ تبریک میگم، موفق شدی!
پوزخندی زدم و با حرصی که یک دفعه توی رگ هام بجای خون جاری شد گفتم:
-بر خلاف عقیدهی تو!
با نگاه گیجی نگاهی کرد و با تک خندی گفت:
-اره... بر خلاف عقیدهی من! ا.ت واقعا نمیخوای فراموشش کنی؟ من اون موقع عصبانی بودم و اون حرف رو زدم!
نگاه متعجبم رو دادم بهش با ناباوری غریدم:
-جناب پارک لازمه بگم عصبانیت شما سه ماه طول کشید و دون حرف رو روزی ده بار تو صورتم میکوبیدین؟
نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
-ا.ت قبول دارم اشتباه کردم ولی تو داری زیادی بزرگش میکنی.
من تلاشت رو توی یک سال گذشته دیده بودم و با بینتیجه بودنشون فکر میکردم تلاش هات به جایی نمیرسه بخاطر همین بهت میگفتم بیخیال بشی.
بلند قهقهای سر دادم و با خشمی که تمام این مدت سعی در کنترلش داشتم کوبیدم رو میز.
-ببین جناب پارک الان اونقدر از دستت عصبانی هستم که اگر هم اون سه ماه رو نادیده بگیرم، میتونم احساسات مزخرفی که با رها کردنم تو قلب لعنتیم کاشتی رو همینجا رو سرت آوار کنم پس بهتره به هم دیگه کاری نداشته باشیم هووم؟
از اول هم قبول کردن دعوتت اشتباه بود.
و بعد هم سریع کیف و پالتوم رو برداشتم و با سرعت از کافه رفتم بیرون.
با خشمی که که انگار تموم این چهار ماه خودش رو قایم کرده بود به سمت در عقب ماشینم رفتم.
کیف و پالتوم رو با حرص پرت کردم و تا جایی که میتونستم صدای محکم بستن در ماشین رو به رخ مردمی که با تعجب بهم نگاه میکردن کشیدم!
سوار ماشین شدم و با حرص مشت محکمی به فرمون زدم انگار که هر مشکلی داشتم رو میتونستم بندازم گردنش!
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به فکر فرو رفتم.
دقیقا یادمه این اواخر رابطمون به چه شکل افتضاحی مثل قبل نبود.
من درگیر تلاش برای ثابت کردن پتانسیلم به جیمین و اون درگیر تلاش برای ثابت کردن بی عرضه بودنم به خودم بود!
مگه همیشه اینجوری نیست که پارترا باعث پیشرفت همدیگه بشن؟
پس چرا ما اینطور نبودیم؟ چرا تموم علاقه ای که به هم داشتیم کافی نبود؟
با نفس عمیقی سرم رو آوردم بالا و به خودم توی آینه نگاه کردم.
پوزخندی زدم و با دستمال کاغذی اشکام رو که بدون دستور گرفتن از خودم روی گونم روونه شده بودن رو پاک کردم که همون موقع تقه ای به شیشهی ماشین خورد.
باز هم خودش بود. این مرد چرا فقط منو رها نمیکرد؟
کلافه از ماشین پیاده شدم و پرسیدم:
-دیگه چیه؟ دیگه چه حرفی از روی عصبانیت دارین که بهم بزنید جناب پارک؟
دستش رو داخل جیبش برد و سرش رو انداخت پایین.
-خب من میدونم که خیلی پشتت رو خالی کردم ولی میدونم که خودتم میدونی که با وجود هر اتفاقی که بینمون افتاد بازم دوست دارم!
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-ولی این رابطه هیچ جوره درست نمیشه... نه؟
لبخندی زد و سرش رو به تایید تکون داد:
-ولی میتونیم با از این به بعد از هم حمایت کنیم نه؟
بعد از این همه مدت میتونستیم دوباره به عنوان دوست با هم در ارتباط باشیم مگه نه؟
نگاهم رو بین چشماش چرخوندم و آروم زمزمه کردم:
-But lovers can't be friends...
حقیقتا گیر کردن تو همچین موقعیتی بعد از سه چهار ماه خیلی خجالت اوره و بدترین بخش ماجرا اونجاست که خودت باعث این اتفاق باشی!
بعد از چند ثانیه که بت سکوتی مرگبار گذشت، خودش سکوت رو شکست و با نفسی عمیقی گفت:
-خب... شنیدم الان برند خودت رو اداره میکنی؛ تبریک میگم، موفق شدی!
پوزخندی زدم و با حرصی که یک دفعه توی رگ هام بجای خون جاری شد گفتم:
-بر خلاف عقیدهی تو!
با نگاه گیجی نگاهی کرد و با تک خندی گفت:
-اره... بر خلاف عقیدهی من! ا.ت واقعا نمیخوای فراموشش کنی؟ من اون موقع عصبانی بودم و اون حرف رو زدم!
نگاه متعجبم رو دادم بهش با ناباوری غریدم:
-جناب پارک لازمه بگم عصبانیت شما سه ماه طول کشید و دون حرف رو روزی ده بار تو صورتم میکوبیدین؟
نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
-ا.ت قبول دارم اشتباه کردم ولی تو داری زیادی بزرگش میکنی.
من تلاشت رو توی یک سال گذشته دیده بودم و با بینتیجه بودنشون فکر میکردم تلاش هات به جایی نمیرسه بخاطر همین بهت میگفتم بیخیال بشی.
بلند قهقهای سر دادم و با خشمی که تمام این مدت سعی در کنترلش داشتم کوبیدم رو میز.
-ببین جناب پارک الان اونقدر از دستت عصبانی هستم که اگر هم اون سه ماه رو نادیده بگیرم، میتونم احساسات مزخرفی که با رها کردنم تو قلب لعنتیم کاشتی رو همینجا رو سرت آوار کنم پس بهتره به هم دیگه کاری نداشته باشیم هووم؟
از اول هم قبول کردن دعوتت اشتباه بود.
و بعد هم سریع کیف و پالتوم رو برداشتم و با سرعت از کافه رفتم بیرون.
با خشمی که که انگار تموم این چهار ماه خودش رو قایم کرده بود به سمت در عقب ماشینم رفتم.
کیف و پالتوم رو با حرص پرت کردم و تا جایی که میتونستم صدای محکم بستن در ماشین رو به رخ مردمی که با تعجب بهم نگاه میکردن کشیدم!
سوار ماشین شدم و با حرص مشت محکمی به فرمون زدم انگار که هر مشکلی داشتم رو میتونستم بندازم گردنش!
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به فکر فرو رفتم.
دقیقا یادمه این اواخر رابطمون به چه شکل افتضاحی مثل قبل نبود.
من درگیر تلاش برای ثابت کردن پتانسیلم به جیمین و اون درگیر تلاش برای ثابت کردن بی عرضه بودنم به خودم بود!
مگه همیشه اینجوری نیست که پارترا باعث پیشرفت همدیگه بشن؟
پس چرا ما اینطور نبودیم؟ چرا تموم علاقه ای که به هم داشتیم کافی نبود؟
با نفس عمیقی سرم رو آوردم بالا و به خودم توی آینه نگاه کردم.
پوزخندی زدم و با دستمال کاغذی اشکام رو که بدون دستور گرفتن از خودم روی گونم روونه شده بودن رو پاک کردم که همون موقع تقه ای به شیشهی ماشین خورد.
باز هم خودش بود. این مرد چرا فقط منو رها نمیکرد؟
کلافه از ماشین پیاده شدم و پرسیدم:
-دیگه چیه؟ دیگه چه حرفی از روی عصبانیت دارین که بهم بزنید جناب پارک؟
دستش رو داخل جیبش برد و سرش رو انداخت پایین.
-خب من میدونم که خیلی پشتت رو خالی کردم ولی میدونم که خودتم میدونی که با وجود هر اتفاقی که بینمون افتاد بازم دوست دارم!
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-ولی این رابطه هیچ جوره درست نمیشه... نه؟
لبخندی زد و سرش رو به تایید تکون داد:
-ولی میتونیم با از این به بعد از هم حمایت کنیم نه؟
بعد از این همه مدت میتونستیم دوباره به عنوان دوست با هم در ارتباط باشیم مگه نه؟
نگاهم رو بین چشماش چرخوندم و آروم زمزمه کردم:
-But lovers can't be friends...
۴۹.۶k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.